و بهاری دیگر... و طلوعی دیگر...
آتش در نیستان شهرام ناظری واقعا چیز عجیبی است. موسیقی در کنار صدای شهرام از ابتدا تا انتهایش همچون معشوقی ماورایی دلبری می کند و مصداق « شاهدان گر دلبری زین سان کنند » است. با شروع آواز به شدت ترس به جانم می افتد:
هنگام سپده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آینه ی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
آری، دیروز هم تمام شد و امروز فرا رسید و فردا هم فرا خواهد رسید و این ترس هر روز ادامه پیدا می کند و برای من در پایان سال به ترسی بزرگتر تبدیل می شود. اسفند با همه ی معانی و مفاهیم نهفته در نامش برای من و شاید خیلی های دیگر که با باز شدن چشمشان به زیبایی و عشق انگیزه ای دو چندان برای زندگی می یابند مفهوم انتظار را تداعی می کند. همه در تلاش و تکاپویند برای شنیدن بانگ توپ سال تحویل و دیدن بهار. اما اسفند من با اسفند خیلی ها، کمی فرق دارد. هر سال دو روز پیش از طلوع بهار یعنی در بیست و هفتین روز آخرین ماه سال من طلوع می کنم و امروز وارد بیستمین سال زندگیم شده ام. نمی دانم باید به خاطر فرداهای آینده خوشحال باشم یا به خاطر دیروزهای رفته به سوگ بنشینم. اما می دانم که هنوز امیدوارم، به رحمت لایتناهی او. نه فقط من، بلکه همه ی ما. به همین خاطر است که وقتی در قنوت ندای « ربنا اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنوا بربکم فآمنا » سر می دهیم در ادامه چیزی جز رحمتش طلب نمی کنیم و با چشمانی اشکبار و صدایی لرزان و دلی پر امید می خوانیم: « ربنا فاغفربنا ذنوبنا و کفر عنا سیئاتنا و توفنا مع الابرار » که همه امیدواریم. امیدواریم آتشی از دور نشانمان دهند و وقتی به سویش رفتیم ما را بخوانند: « انی انا ربک فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی ». کجاست این آتش؟ نوری نیست؟ هست اما چشمان خسته ی من آن را نمی بیند. با این چشم ها چه فیلم ها که ندیده ام، چه شب ها که اشک نریخته ام، وای چشمانم...
چشمانم آن قدر زشتی دیده و به دیدنشان عادت کرده اند که کوچکترین زیبایی رام و آرامشان می کند. چرا؟ چرا تن به این ذلت داده ام؟ مگر نه این که من با این چشم ها « راننده تاکسی » ها دیده ام؟ « پدرخوانده » ها دیده ام؟ پس چرا چشمانم جوش و خروششان را از دست داده اند؟ چرا نور و نوایشان را از دست داده اند؟ چرا آتش ها را نمی بینم؟ بعضی مواقع ترس بزرگتری به سراغم می آید: نکند آتش را می بینم و صدای انی انا ربک را می شنوم اما بی تفاوت از کنارش می گذرم؟ به خود تلنگری می زنم: « زبونتو گاز بگیر... ذلیل مرده! این حرف ها چیه می زنی؟ ». مرا چه شده است؟ چرا این گونه حرف می زنم؟ در روز تولدم... وای خدایا! یک سال دیگر گذشت. بار دیگر بهار آمد. کمکم کن وقتی یا مقلب القلوب و الابصار می خوانم چشم هایم آتش تو را بجوید و قلبم منتظر در آوردن کفش هایش باشد. کمکم کن وقتی یا مدبر اللیل و النهار می خوانم روزهایم به تدبیر تو نوروز شود. کمکم کن وقتی یا محول الحول و الاحوال می خوانم حالم با دیدن آتشت عوض شود. کمکم کن وقتی حول حالنا الی احسن الحال می خوانم عاشقانه به سوی آتش بدوم. سفره ای باز است و هفت سینش به راه. می روم آینه بیاورم. قرآن کجاست؟ دیوان حافظ کو؟
در خرابات مغان نور خدا می بینم
وین عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
سال 85 هم گذشت. با همه ی بیم و امیدهایش. روز از نو، روزی از نو. باز هم می دوم؟ خدا را چه دیدی؟ شاید ملک سلیمان را به من هم ارزانی دارند که دانته در بخش بهشت کمدی الهی می گوید جرقه ای کوچک آتشی عظیم پدید می آورد. این قدرت انسان است که شمعش می شود جرقه اش و آتش می گیرد و شمع شب تار خیلی ها را روشن می کند و آن خیلی ها هم شمعشان می شود جرقه شان و... این سریال تا همیشه ادامه می یابد و به قول تاگور هر کودکی با این نوید به دنیا می آید که خدا هنوز از انسان نومید نیست. می بینید؟ خود خدا هم امیدوار است.
و هر ثانیه که می گذرد یک قدم به مرگ نزدیک می شوم. روزها می گذرد، ماه ها و سال ها. تا مرگ چند قدم مانده است؟ آن قدر وقت هست که بتوانم پاسخ سوالاتم را بیابم؟ از آن بی خبری نجات یابم؟ نمی دانم. همین قدر می دانم که سالی واقعا نو و پر برکت در انتظار ماست. با این امید سال نو را به شما تبریک می گویم.
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
آسمانتان آبی، دره تان سرسبز، سالتان بهاری و ... تولدم مبارک باد!
« می گن وقتی انسان می میره درست 21 گرم از وزنش کم می شه... این 21 گرم چه رمزی در خودش داره؟... چه چیزی رها می شه؟... کی باید به لحظه ی رهایی برسیم؟... چه بخشی از ما با اون می ره؟... چه چیزی باقی می مونه؟... چه چیزی باقی می مونه؟... 21 گرم... وزن چند تا سکه ی 5 سنتیه... وزن یک گنجشک مگس خواره یا یه تیکه شکلات... اصلا وزن 21 گرم چه قدره؟... 21 گرم»