روی جدول شکسته ، یه پسر بچه نشسته گلای سرخ گرفته توی انگشتای خسته تو چشاش ستاره مرده ، سه روزه هیچی نخورده سر رسیدن بهار رو کسی یادش نیاورده « - آقایون ! خانوما ! گل ! سهم منم از آدما ! گل !» آدما تو فکر عیدن ، فکر یه ماهی سفیدن اونا از تو ماشیناشون ، هیچ صدایی نشنیدن یهو شب از راه رسیده ،غنچه ی غروب رو چیده، از پسر بچه ی خسته هیچ کسی گل نخریده پل عابر پیاده تنها جای امن خوابه رو لب اون پسر اما یه سوال بی جوابه: « ای خدا چرا نمی شه این گلا یه لقمه نون شه ؟ جای خواب من تو ابرا ، روی بام آسمون شه ؟ » پسرک ! موقع خوابه ، وقت یه رؤیای نابه ! فردا که بیدارشی از خواب ، عیدی تو یه جوابه ! صب شده اونور شیشه ،پسرک بیدار نمی شه انگاری تموم عمرش توی خواب بوده همیشه گلا پژمرده و پرپر ، روی پل ریخته کنارش خیره موندن به خیابون اون چشای بی قرارش هنوزم رو پل خوابیده ، با چشای باز تو بارون تو مرخصی عیده ، پاسبون این خیابون ...