من آخرش نفهمیدم این قصه
رو که چرا بعضی از آدما :
- می دونن که باید کار کنن
و به سختی یه کاری پیدا می کنن،اما چند وقت بعد ولش می کنن،اما بعضی دیگه برای حفظ
آبروشون حاضرن سختترین کارها رو انجام بدن.
- می دونن لبخندشون به
خانوادشون شادی می بخشه اما اخم می کنن در حالی که یکی دیگه درآرزوی داشتن یه
خانواده دق می کنه.
- می دونن که خدا نعمتهای
زیادی بهشون داده و باید شکر کنن اما نمی کنن ولی یه آدم که نه دل خوش داره نه
سلامتی خدا رو شکر می کنه.
- می دونن که اعتیاد چند
سال دیگه نابودشون می کنه اما ادامه می دن،ولی یه آدم سرطانی برای چند ماه زندگی
حاضره هر کاری بکنه.
- می دونن که پول زیادی
دارن و می تونن به یه آدم محتاج کمک کنن،اما نمی کن ولی یه آدمی که چیز زیادی
نداره هر چی داره می بخشه.
- می دونن که باید درس
بخونن ، مطالعه کنن ، چیز یاد بگیرن تا یه روزی بدردشون بخوره اما وقت تلف می کنن
ولی یه کی دیگه تو یه روستای دور افتاده بعد از یک روز کاری سخت زیر نور کم چراغ
سر کوچه درس می خونه.
- می دونن باید به سر و
وضعشون برسن و تمیز و مرتب و خوش قیافه باشن ، اما حوصله ندارن،ولی یه نفر دیگه با
یه صورت سوخته آرزو داره که یه پولی بهش برسه تا صورتش رو جراحی کنه.
- می دونن اگه پاشن و
امروز کار مهمی رو که چند ساله قراره،انجام بدن وضعشون خیلی تغییر می کنه اما نمی
کنن ولی یکی دیگه توی زندان برای انجام کارهای نکردش خیلی خوب قدر لحظات رو می
دونه.
- می دونن که نباید خیلی
زیاد غذا بخورن تا وزن شون زیاد نشه و از دیدن خودشون جلوی آیینه رنج نبرن اما
بازم می خورن.
- می دونن که باید ورزش و
تفریح کنن، می دونن که باید محبت کنن، می دونن که باید عاشق باشن، می دونن که باید
خودشون رو اصلاح کنن نه مردم رو، می دونن که باید با ارزش باشن، می دونن که باید
قوی باشن، می دونن که باید صبور باشن
، می دونن که باید شجاع باشن، می دونن که باید پیگیر باشن، می دونن که باید باسواد
باشن، می دونن که باید آرامش داشته باشن، می دونن همین لحظه ارزشمندترین لحظه هاست
اما نمی دونم چرا کارهایی رو که باید انجام می دن و کارهایی رو که نباید انجام می
دن.