زهیر تا به بلای کربلا آزمایش نشد، گوهر درونیاش رو نشد. مهمترین وصفی که از سابقهاش توی حافظهی تاریخ مانده، عثمانیبودنش است. حربنیزیدریاحی هم. امثال عبیداللهبنحرجعفی هم اگر کربلایی نمیآمد، حقیقتشان معلوم نمیشد. خوبی و سختی کربلا به همین است. به همین بود. به همین معلوم شدن تکلیفها، به همین رو شدنِ واقعیتها و حقیقتهایِ درونی.
«تمحیص» یعنی تخلیص از مواد اضافی. یک فرآیند تصفیه و خالصسازی. وارد کربلا که شده بود گفته بود؛ «فاذا محصوا بالبلاء قلّ الدیانون». گفته بود؛ وقتی با بلایی آزمایش میشوید که خالص بشوید، که ناخالصیها رو بشود، دیندارها چه کماند. راست گفته بود، راست گفته بود.
مدوسا کجا رفتی ؟ بیا بگو چی شده ؟
سلام دوستای خوبم
راستش من همچنان با اون حس پست قبل دست و پنجه نرم میکنم .صبح که بیدار میشم میگم میخوام برم خارج ، ظهر میگم میخوام برم سر کار ، شب هم میگم هیچ جا نمیرم !
اما در راستای بهبودش یه عملی انجام دادم که از این بابت خیلی خوشحالم ؛ میرم کلاس مثنوی خوانی!!!خیلی عالیه ، خیلی ! نمیخوام جوگیر بشم و مثلاً از عالم مادیات ببرم اما همین که یه کم هم به معنویات فکر کنم خیلی لذت بخشه .
عروس و داماد هم خوبن ، تقریباً همه کارها استارت خورده ( در مورد مراسم عروسی ، منظور از استارت دادن بیعانه است ) . فعلاً گرونترین چیز بعد از جا ، فیلمبرداره ! خداییش بیاین بریم آتلیه بزنیم . تازه انقدر هم شغل مفرحیه !
راستی آخر من نتونستم طاقت بیارم و با عروس یه بگومگوی کوچولویی کردمولی به جاش حساب کار دستش اومد
دو تا از دوستام بچه دار شدن یکی اینجا یکی تو آمریکا . جفتشون هم دختر ! من کادوی اونی که تو آمریکاست رو از قبل فرستادم اما این که بغل گوشمه هنوز نه ! اسم یکیشون رها ، اون یکی هم نیکا . قشنگه ؟
خوب . فقط اومدم یه خبری از احوالاتم بدم و برم . حالا دوباره میام
پ . ن : راستی فهمیدین که 13 اردیبهشت این وبلاگ پرمحتوا!!! یکساله شد ؟
سلام
این چند روز که بارون میاد همش به خودم میگم برو زیر بارون بلکه حال و هوات عوض بشه ، اما نمیتونم ! یعنی نمیتونم که ... آخه تازگیها با خودم مشکل دارم . تا حالا شده حس کنین چقدر آدم بیخودی هستین ؟ (دور از جون شما!) من چند روزه فقط به همین فکر میکنم . به این فکر میکنم چیزی که الان شدم اونی نیست که میخواستم (یه بار دیگه هم توی یه پستی گفته بودم . نه؟) دیروز جاتون خالی بالاخره دلو به دریا زدم و رفتم یک ساعتی بی هدف تو خیابون راه رفتم . دستمو کرده بودم تو جیبم و فقط جلوی پامو نگاه میکردم ولی حواسم پیش خودم نبود ، اول رفتم تو دو سه سال پیش بعد دیدم اشکال از دو سه سال پیش نیست رفتم سراغ هفت هشت سال پیش و فهمیدم اشکال کار از اونجاست ! از اون کنکور مسخره و انتخاب مسخره تر رشته دانشگاه . از درخواست ازدواجی که همون سال رد کردم چون هم خودم هم مامانم فکر میکردیم هنوز بچه ام و بعد از اون دیگه اونی که میخواستم نشد و باز هم دور از جونتون هنوز مثل ... پشیمونم . از بعد از فارغ التحصیلی که هزار و یک بهونه واسه کارهایی که پیدا میشد میاوردم ، از راه دور گرفته تا حقوق و برخورد رییس و ... خلاصه هلو نبود ! نتیجه اش هم این شد که با وجود اینکه چندسال از فارغ التحصیلی ام میگذره هنوز 1 روز هم سابقه کار ندارم !
اما به خودم گفتم اینجوری نمیشه ؛ دارم پیر میشم و هر سال که میگذره با حسرت سال گذشته رو نگاه میکنم . آخه تا کی من صبح بیدار شم جلوی تلویزیون ولو شم بعد تنها فعالیتم تا ظهر بازی با ریموت کنترل باشه ؟ تا کی ظهرها 4-5 ساعت بشینم پای اینترنت و وبگردی ؟ تا کی عصرها برم مرکز خرید و شولباس ؟ (باور کنین من تمام مغازه های پاساژ گلستان و تندیس رو مثل کف دستم بلدم و چشم بسته میرم) . حالا این وسطها یه کلاس زبان و استخری هم میرم . من واقعاً از این وضعیت راضی نیستم . من دلم میخواد کار کنم بعد در حین کار ازدواج کنم بعد درسمو ادامه بدم بعد هم بچه دار شم . توروخدا نخندین . فقط اینجاست که میتونم راحت حرفمو بزنم . میدونم تا حالا اینجوری ننوشتم اما امروز دیگه حسابی قاطی کردم !
دلم میخواد مثل خیلی دیگه از این مردم شهر باشم اما نمیشه یعنی نمیدونم باید از کجا شروع کنم ؟ اصلاً چجوری شروع کنم ؟ خلاصه این چند روزه حسابی با حس پوچ گرایی در حال جنگم . شما میتونین کمکم کنین ؟ راهنماییم کنین ؟ از تجربیاتتون بگین ؟
خوب بریم سر جریانات عروسی ؛
راستش همچنان در تکاپو هستیم . تو این ترافیک و بارون میکوبیم میریم این آتلیه ، بعد اون آرایشگاه ، بعد هم اون یکی مزون !
لباس عروس رو دادیم بدوزن . بچه ها مسخره ام نکنین اما من نمیدونستم میشه بری سفارش لباس عروس بدی بعد بگی بهت اجاره بدن ؟ یعنی همه چیزشو خودت انتخاب میکنی بعد که آماده شد بهت اجاره میدن . خیلی جالبه ها ! البته خانومه میگفت اجاره و فروشش فقط 70-60 تومان فرق داره !
در مورد آرایشگاه هنوز به نتیجه مطلوب دست نیافتیم ؛ آخه خداییش شما دلتون میاد برای یک شب یکی دو میلیون پول آرایشگاه بدین ؟ من اگه با دیوید بکام هم ازدواج کنم دلم نمیاد این پول رو خرج کنم (نه که اون هم از من خواستگاری کرده !!!) خلاصه عروس خانوما اینقدر خرج های الکی نکنین بعداً دلتون میسوزه ها !!!
حالا آرایشگاه که خوبه ؛ جونم براتون بگه از فیلمبردار و عکاس که دیگه سر به فلک میزنه . یعنی یه آلبوم عکس (بقول خودشون ژورنالی!) میشه چیزی حدود 800-700 تومان !!! بعد فیلم هم که همچین دربارش صحبت میکنن انگار قراره بره فستیوال کن !
من که هیچوقت دلم نمیخواد مجلس عروسی بگیرم ، ولی عاشق جشن نامزدیم ! بعضی وقتها تو فیلمها نشون میده عروسی رو توی حیاط میگیرن ، صندلی میچینن و چراغونی میکنن من دلم ضعف میره . ولی از عروسی های امروزی خوشم نمیاد !
خوب اینم از این . قول داده بودم در جریان امور قرارتون بدم که دادم . حالا شما هم دعا کنین من زودتر از این حالت دیپریشن دربیام . اگر هم تونستین راهنماییم کنین . مرسی
سلام
باز هم من اومدم . راستش دلم میخواست بعد از تبریک عید ، زود یه آپ بذارم اما واقعاً سرم شلوغه . آخه میدونین که ؛ عروسی داداشیه دیگه بله !!! راستش یه جورایی من شدم manager عروس و داماد و کلی هندونه میذارن زیر بغلم و مثل ... ازم کار میکشن . البته خدا کنه همیشه آدم برای عروسی و مراسم شادی کار کنه . ولی باور کنین همیشه فکر میکردم مراسم عروسی همینه که آدم خودشو خوشگل میکنه و میره مجلس و کلی میرقصه و شام میخوره و بعد هم میاد خونه . اما اینجوری نیست . باور کنین این مدت حتی شبها هم خواب آرایشگاه و فیلمبردار و لباس عروس و ... میبینم . تا حالا تو زندگیم اینقدر به انواع غذا و دسر و میوه و شیرینی فکر نکرده بودم ! بابا مگه آدم تو عروسی چند مدل غذا میتونه بخوره ؟ اما بعضی چیزاش هم خوبه ، مثلاً اینکه هر روز یه عالمه آلبوم عکس و فیلم عروس میبینی یا تو آرایشگاه عروس های خوشگل خوشگل که منتظر همسراشون هستن که برن سر سفره عقد . خیلی خوبه نه ؟
خلاصه که مراسم عروسی خیلی زحمت داره ، من هر روز که میرم سراغ کارها و شب که برمیگردم بهشون میگم بابا بیخیال مجلس عروسی بشین و بیاین یه مسافرت خوب برین و بعد هم برین سر خونه زندگیتون ، اما حرف گوش نمیدن .
خلاصه که حسابی گیج شدم ، شما هم اگه پیشنهادی برای آرایشگاه و فیلمبردار و عکاس دارین بگین ، ثواب داره ها
اما از عروسی که بگذریم ، براتون بگم از اون چمدون سوغاتی قبل از عید . 24 یا 25 بود که مسافران محترم از راه رسیدن و من هم فرداش با کلی شیرینی و شکلات رفتم به دیدنشون و چون خبر داشتن که من 27 اسفند مسافرم و تا آخر تعطیلات هم برنمیگردم همونجا سوغاتیها رو دادن البته من رفته بودم خودشونو ببینم ولی کلی خجالتم دادن . چون من از قبل کلی درباره عروسی برادر جان صحبت کرده بودم ، اونا هم بیشتر برام چیزهایی آورده بودن که به درد عروسی بخوره ؛ از کیف و کفش گرفته تا لباس . اما نه 1 دست لباس بلکه 9 دست لباس شب خوشگل . خلاصه اگه از الان هرچی عروسی داشته باشیم من دیگه غصه لباس ندارم!
بیست فروردین هم رفتن . حالا بهمون گفتن اگه میخواین بگین لباس عروس رو هم از اونجا بفرستیم ولی دیگه در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته ؟
الان هم میخوام برم دنبال بقیه کارها یعنی دارم میرم آرایشگاه س ت ا ر ه ه ا ، ببینم کارشون چطوره . گفتم قبلش بیام یه کم براتون تعریف کنم چه خبره . بازم میام و میگم که چی شد !
پ . ن : راستی قالبم قشنگ شده ؟ آخه دیدم همه برای سال نو خونه تکونی کردن و کلی تغییرات دادن اما من از روز اول که وبلاگ درست کردم تا حالا قالب عوض نکردم (راستی دو هفته دیگه وبلاگم یکساله میشه ها!)
سلام
خیلی دیر شد ؟ خیلی بی معرفتم ؟ اگه بخوام تبریک بگم خیلی دیره ؟اما اگه نگم که زشته ؟ پس بذارین با یه تأخیر خیلی خیلی طولانی عید رو تبریک بگم تا سر فرصت آپ کنم . باشه ؟
گفتم ایشالا امسال سال سلامتی برای همتون باشه ؟
گفتم ایشالا امسال هرکی به هر آرزویی که داره اگه به صلاحشه برسه ؟
گفتم واسه همتون دعا کردم ؟ نگفتم ؟ حالا میگم ؛
مریم جون ! گفتم دعا کردم خدا شما و بابا روزبه و آرتین رو هرجا که هستی خوش و خرم و کنار هم نگه داره و اینقدر بهتون روزای خوش بده که غربت یادتون بره ؟
آیدین خان ! گفتم دعا کردم خدا یه خواهر یا برادر کوچولو به مارال بده و تمام خانواده رو سالم و خوشحال نگه داره چون با قلب پاکتون مستحق بهترینهای دنیا هستین ؟
پانی جون ! گفتم از خدا خواستم امسال یکی از اون فرشته های کوچیکشو به تو و امید خان هدیه بده که حسابی سرتون گرم بشه و دلتنگی نکنین ؟
هاله جون ! گفتم دعا کردم همیشه سایه شما و بابا بهزاد رو سر ارشیا گلی باشه ؟
مدوسا جون ! گفتم از خدا خواستم زودتر تو و دوجه ات برین زیر یه سقف و ما یه شیرینی حسابی بخوریم ؟
فندق جون ! گفتم دعا کردم زودتر کار عشقت درست بشه و بیاد پیشت و یه زندگی خوشگل رو شروع کنین ؟
مرجان جون ! گفتم دعا کردم چه هیوستون چه هرجای دیگه این دنیا که هستی قلبت پر از آرامش مثل شعرات باشه ؟
سارا جون ، گفتم از خدا خواستم زودتر تو و سالار همه آرزوهاتونو تو خونه خودتون ببینین؟
حمیدرضا ! گفتم برات دعا کردم که اگه خیری توش هست عشقت برگرده ، اگرنه یه همدم خوب نصیبت بشه ؟
وویج ! گفتم از خدا خواستم بهت همه چیزای خوب به اضافه یه عالمه پول بهت بده ؟
نیوشا جونم ! گفتم دعا کردم نه تنها درستو که تمام مراحل زندگیتو با موفقیت پشت سر بذاری ؟
افسانه جون ! گفتم از خدا خواستم روز به روز زندگیت مثل مدهای وبلاگت پیشرفت کنه و بهتر بشه ؟
سوگند جون ! گفتم دعا کردم هر چه زودتر در کمال سلامت لاغر بشی ؟
آرش خان ! گفتم برات دعا کردم که همیشه همینجوری سرحال باشی ؟
دوست عزیزی که اسمتو نمیدونم ، فکر کنم پروانه باشی (با اسم مستعار من و همسر عزیزم)! گفتم دعا کردم هر چی زودتر تو آمریکا صاحب خونه و یه نی نی کوچولو مثل جوجه که خیلی دوستش دارین بشین ؟
خانم کوچولو ! گفتم از خدا خواستم هرچی مشکله از جلوی پای تو و آقایی برداره ؟
عارفانه و عاشقانه عزیز ! گفتم دعا کردم این آرامش وبلاگت به زندگیت هم منتقل بشه ؟
و بقیه دوستای خوبم که میشناسم و نمیشناسم ! گفتم برای همتون از خدا بهترینها رو خواستم ؟ نگفتم ؟ حالا که گفتم !