آن سال، زمستان در مرداب بزرگ که میان جنگلی انبوه واقع بود، زودتر از همیشه از راه رسید. تمام حیوانات و پرندگان ساکن مرداب که غافلگیر شده بودند، با شتاب به جنب و جوش افتادند تا فکر چاره ای بکنند.اما از آنجا که موجودات سر به هوایی بودند، بی آنکه ذخیره ای برای خود به همراه ببرند، به صورت دسته جمعی و تک تک پرواز طولانی خود را به سمت سرزمین های گرم آغاز کردند.
اما قو که مایحتاج کافی داشت و برای خوراک جوجه هایش مشکلی نداشت، تصمیم به ماندن گرفت. حاضر شد یخ بندان و هوای سرد را تحمل کند اما خود و جوجه هایش را به دست سرنوشتی نا معلوم نسپارد. از اقبال قو، زمستان به همان سرعتی که آمده بود، تمام شد و بهار زودرس و زیبای مرداب فرا رسید.
پرندگان و حیوانات مهاجر وقتی بازگشتند، دیدند تنها در لانه قوست که همچنان زندگی گرمای خود را حفظ کرده. بیچاره ها ناچار شدند از نو و با زحمت فراوان لانه و خانه و آذوقه تهیه کنند.
« اگر خودت را برای روزگار سخت آماده کنی و از روبرو شدن با مشکلات نهراسی، در زندگی حتما موفق خواهی بود »