مصطفی انصافی- به گمانم این جمله از استانیسلاوسکی است که «برای نیل به مقام شامخ هنرپیشگی باید مانند کودکان که به بازی خود ایمان دارند، به هنر خویش مومن بود». درست پنج شنبهی تلخ و شیرین پیش بود. اگر می دانستم قرار است فردایش خبر مرگش را بیاورند هرگز از بین آن همه فیلمی که دوستم از کیفش درآورد و گذاشت جلویم و گفت: «هر کدام را میخواهی بردار» بیلیاردباز را برنمیداشتم تا خودش فیلم را ببیند و بعد خودش برایم تعریف کند که پل نیومن بزرگ چه رازی در آن بازی گیرا و چشمان نافذش دارد که وقتی مینشینی به تماشای نقشش، ادی تنددست مطمئن می شوی که داری یکی از مومنانه ترین بازیهای تاریخ سینما را میبینی و باورش میکنی آنجا که به «بشکهی مینه سوتا» میگوید: «من بهترین بیلیاردباز دنیام... رودست ندارم... حتی اگه شکستم هم بدی باز رودست ندارم...» همیشه همینجور بود. در هماوردطلبی هم رودست نداشت. چه در بیلیاردباز که «بشکه» را مچاله کرد و وقتی از بشکه حرف می زنم بقیهی آنهایی که شکستشان داد جوجه بشکه هم محسوب نمی شوند، چه در لوک خوش دست که هرقدر از این یکی بشکه! کتک میخورد از رو نمیرفت و باز هم بلند میشد، یک توسری دیگر میخورد و باز میافتاد و البته یادم نرود شرط بندی سر خوردن پنجاه تا تخم مرغ را که چهره اش سر خوردن پنجاهمی دیدنی بود اما باز هم کم نیاورد و چه در بوچ کسیدی و ساندنس کید که پس از آن همه فرار مثل آدمهای سرخوش آن پشت نشسته و دارد ساندنس را متقاعد که بروند استرالیا و انگار نه انگار که چند هزار سرباز آن بیرون منتظرند که خونشان را بریزند. در نیش هم که فقط برای هیجان سناریوی مرگ خودش و رابرت ردفورد را نوشت و وقتی با هم بلند شدند و با خنده از آن زیرزمین کذایی بیرون رفتند کلی دست مریزاد بهش گفتیم، برایش دست زدیم و لذت بردیم از این که مرگ را هم دست انداختند و یاد آن لحظه در بیلیاردباز افتادیم که سیگار گوشهی لبش بود و از چارلی پرسید: «فکر میکنی امشب چقدر می برم؟... ده هزار تا... ده هزار تا می برم... کیه که ما رو شکست بده؟...» و باز هم برای هزارمین بار یادمان افتاد که الحق رودست ندارد. در رنگ پول، اما در همان زمان که دوربین مثل یک دختربچهی شاد و سرحال به این ور و آن ور سرک میکشید و میز بیلیارد را سیر می کرد و بالا و پایین میپرید یادمان افتاد که در زمان ساخت فیلم (1986) پل 61 سالی داشته. کمی تلخ شدیم و دلمان سوخت. اما هنوز چشمهای آبی محشرش همان قدر نافذ و جذاب بود و می دانم که نافذ و جذاب بودن چه صفتهای مزخرف و کمکاری هستند برای آن چشم ها و چهره و بازی درخشان. از بس شبیه مارلون براندو بود همیشه با او مقایسه می شد. اما خوشحالم که هرگز زیر سایهی سنگین او نماند. هرقدر هم کسی بخواهد ثابت کند مارلون براندوی اسطورهای- در فیلمهایی که در اوج بود- هنوز رقیب ندارد مطمئنم که پل نیومن کاری با این حرف ها ندارد و پس از خاموشی این بار در هیبت یک ستاره میدرخشد تا یادمان نرود چه لحظهها که با بردش عشق کردهایم و چه لحظهها با باختش غم خوردهایم. خدا رحمتش کند و نور به قبرش ببارد. من میخواهم یک بار دیگر با دیدنش سرخوش شوم. میخواهم بوچ کسیدی و ساندنس کید ببینم. پارسال در یکی از همین روزها بود که در یادداشتی که در نقد سریال اغما نوشتم کلی به این در و آن در زدم بلکه فیلم بتواند خودش را نجات دهد. اما نشد. همان جا نوشتم: بوچ و ساندنس در حال فرار از دست ماموران کلانتر بودند که به دره ای رسیدند. بوچ به محض دیدن دره گفت: «به بنبست برخوردیم!». من لعنتی اگر میدانستم یک سال بعد قرار است پل نیومن بزرگ بمیرد خرجش نمیکردم و می گذاشتم برای حالا که واقعا به بنبست برخوردیم. سینمای کلاسیک یکی از آخرین ستارگانش را از دست داد و این بدجوری دلمان را میسوزاند. ما که ولگردیم و کاری با این حرفها نداریم. میخواهیم سر این این کوچهی بنبست بایستیم و عشقبازی کنیم...
منبع: پایگاه خبری تحلیلی سینمای ما