چون لبهایم برای نخستین بار آماده ی سخن گفتن شدند و جنبیدند
از کوه مقدس بالا رفتم و خدا را چنین صدا زدم :
پروزدگارا !من تو را پرستش کرده ام .
مشیت پنهان تو شریعت من است .
تا روزی که زنده ام در برابر تو خضوع خواهم کرد .
اما خداوند پاسخ مرا نداد بلکه مانند طوفانی سهمگین
از من گذشت و از دیدگانم پنهان شد .
یک هزار سال بعد .
برای دومین بار از کوه مقدس بالا رفتم
و با خدا چنین سخن گفتم :
تو مرا از خاک زمین آفریدی و از روح معنویت بر من دمیدی
و زنده ام کردی
پس همه ی وجودم به تو مدیون است .اما خداوند پاسخ مرا نداد
و هم چون هزاران پرنده ی بالدار به پرواز درآمد و از من گذشت .
یک هزار سال بعد .
از کوه مقدس بالا رفتم و برای سومین بار با خدا سخن گفتم :
ای پدر مقدس !
من فرزند دوست داشتنی تو هستم .
با عشق و دلسوزی مرا به دنیا آوردی .
با محبت و عبادت ملکوت و ملک تو را به ارث خواهم برد !
این بار نیز خداوند پاسخم نداد و همچون مه که تپه ها را میپوشاند
از چشم من دور شد .
یک هزار سال بعد.
از کوه مقدس بالا رفتم و برای چهارمین بار با خدا سخن گفتم :
ای اله من ! ای حکیم و دانا! ای کمال و مقصود من !
من گذشته ی تو و تو فردای من هستی .
من ریشه هایت در ظلمات زمین و تو روشنایی آسمانها هستی .
در این هنگام خداوند به سوی من خم شد
و واژگانی شیرین و لطیف بر گوشم نواخت ؛
چنانکه دریا ، رودخانه ی سرازیر شده را در خود فرو میبرد
خداوند مرا در اعماق خود فرو برد !
و چون به سوی دشتها و دره ها سرازیر شدم
خدا نیز آنجا بود .