سلام
ببخشید که بین نوشته هام یه فاصله ی تقریبا طولانی افتاد ولی این به خاطر یه سفری بود که رفتم و در موردش توی وبلاگ شخصی ام توضیح دادم.
************************************
بعد از ظهر قرار شد که بریم به سمت مسجد شیعیان.
حاجی سالار جلو راه افتاد و حرکت کرد. ما ها هم پشت سر حاجی . و حاجی انگار نه انگار که پا درد داره. طوری سریع راه میرفت که ماها بهش نمیرسیدیم. تقریبا یه نیم دور دور مسجد النبی گشتیم و رفتیم به سمت مسجد شیعیان.
حاجی دیگه شروع به دویدن کرده بود. ماها هم به دنبالش میدویدیم.حاجی هر چند دقیقه وامیستاد و یه خاطره رو تعریف میکرد و وقتی به جای حساس خاطره میرسید دوباره شروع به حرکت میکرد. خاطرات که به آخر نزدیک شد فهمیدیم که ماجرای ازدواج خود حاجیه!!!
بعد از حدودا نیم ساعت پیاده روی سرعتی به مسجد رسیدیم.
بچه ها انگار تازه به جایی رسیده باشن که بشه توش تنفس کرد، شروع به روضه خونی وسینه زنی کردند. در همین حال بودیم که یکی از شیعیان مسجد به طرفمون اومد و ازمون خواست که دیگه ادمه ندیم. اینجا بود که فهمیدیم اینقدرروی آنها فشار زیاده که حتی اجازه این روضه خونی رو هم ندارن.
از جوی آبی که اونجا بود آب خوردیم. فضای بسیار قشنگی داشت.
میتونیم بگیم که اون محل و باغها جایی بوده که زمانی حضرت علی اونجا قدم زده. البته الان دیگه اون نخل ها نیستند ولی باز میتونیم بگیم جایی بوده که حضرت در آنجا حضور داشتند.
نماز رو توی مسجد جدید خوندیم که خود شخ عمری پیش نماز بودند. ایشون کسی هستند که برای شیعیان اونجا خیلی زحمت کشیده و باهمه فشار هایی که اعمال میشه تونستن یک جایگاه برای شیعه درست کنند.
شنیدن اذان به حالت شیعیان که توی اون "اشهد ان علیاً ولی الله" گفته میشه بعد از چند روز که اینو نمیشنیدیم خیلی چسبید.بعد از نماز به قسمت قدیم مسجد رفتیم. توی اونجا حاج عباس مناجات حضرت علی رو خوند. از اون مناجات هایی بودکه دیگه شاید تکرار نشه. بچه ها هر چی بغض تو گلوشون جمع شده بود و وهابی ها نذاشته بودن که خالی بشه رو همون جا تخلیه کردن وبا خیال راحت مناجات کردن
امیدوارم که باز این توفیق قسمت بشه.