دوشیزه خانم، قدبلند و لاغر بود. حتی من هم میتوانستم ببینم که لباسها بهخوبی به تنش نمیآیند. صورتش باریک بود و حتی در زمستان هم سایهای داشت که گویی در آفتاب برنزه شده است. به دلیل این رنگ و بینی بزرگ و کمی کج، دیگران او را زن سرخپوست مینامیدند. ناراحت میشدم که این نام را روی او گذاشته بودند، زیرا من او را مأیوسانه و ناامیدانه دوست میداشتم. وقتی زنگ تفریح تمام میشد و دیگران فریاد میزدند: «توجه، سرخپوست میآید.» وحشت میکردم. وارد کلاس میشد و من سعی میکردم نگاه او را به خود جلب کنم. اما مرا نمیدید و درس آغاز میشد.
ادامه مطلب...