هنگام خواندن این داستان عجیب، دچار تشویشی غیرعادی شدم. وقتی داستان تمام شد، فوراً متوجه شدم که چه باید بکنم. او هم باید این داستان را میخواند! باید میدانست که فردی آن را به او داده است که دوستش میدارد و از آنهایی که او را دوست ندارند، متنفر است! داستان را بریدم و با یک قلم قرمز، خطی کلفت دور آن کشیدم. سپس آن را در کیف مدرس? خود گذاشتم.
آن شب خیلی بد خوابیدم. فکر میکردم، باید حس کند که چه کسی این داستان را به او داده است و باید بالاخره مرا درک کند. باید بداند، یک نفر در این کلاس وجود دارد که برایش مهم نیست، لباسها به تنش نمیآیند و قیافهاش شبیه خارجیها و عجیب است. باید بداند، یک نفر هست که ...