سال دومی که در میلان مستقر شدیم، بهاره را کاشت توی دلم. به قول خودش برای اینکه «نشانهی جاودانگی عشقمان» باشد، اما در واقع برای اینکه خانهگیرم کند، که مجبور شوم بهخاطر بچه، مدرسهی سینما را ول کنم و خودش به بهانهی «سینماخواندن»، با خیال راحت با دخترهای ایتالیایی و آلمانی و فرانسوی و هرجاییِ دیگرِ مدرسهمان روی هم بریزد. درست است، اگر برگشتیم یک دلیلش بهاره بود و یک دلیلش دقکردن من از تنهایی، اما آقا دوسال بود مدرسهاش را تمام کرده بود، شده بود کارگردان، اما هیچ تهیهکنندهیی حاضر نبود حتا روی یک فیلمکوتاه پنج دقیقهایاش هم سرمایهگذاری کند و من با همهی ثروت پدرم هم نمیتوانستم در ایتالیایِ مقرراتی تهیهکنندهی سینمایی بشوم که به محسن اجازه بدهد هر پُخی که دلش میخواهد بسازد.
گفت:«میسازم!»
گفتم: «باشه عزیزم. کارگردان توئی! تا اینجای کار هم، ضررش با من. اما از اینجا به بعدشو برو سراغ یک احمقِ دیگه!»
– حرف آخرته رؤیا؟