یک: آدم فکر نمیکند دقایقی قبل از نطق تاریخی، آن سخنرانی یکسره شکوه و جلال و عزت، این بداهههای دردناک را سروده باشد. دقایقی قبلش سرها را آورده باشند توی بازار کوفه و شدت درد و مصیبت، سر او را به چوبهی کجاوه کوبیده باشد و باریکههای خون جاری شده باشد. اما اینطور است. زنی که از بالای شکوه و صلابت و دانش، به مردم کوفه نهیب میزند و نفسهایشان را توی سینه حبس میکند، همآن خواهریست که وقتی سر برادرش را روی نی میبیند بیهوا بداهههای سوز بر زبانش جاری میشود: « ای هلال ماه که وقتی داشتی کامل میشدی، خسوف کردی و برای همیشه غروبت رسید..».1
دو: برادرش را با «شقیق فوادی» خطاب کرده. با «نیمهی قلبم»، «پارهی دلم».2
سه: این بداههها قلب فاطمهی کوچک را هم وقتِ دیدن این صحنهها روایت کرده؛ «برادر! با این فاطمهی کوچک حرف بزن که قلبش دارد آب میشود».3
چهار: و حال حضرت علی بن حسین را هم: «برادر! اگر ببینی چه به حال علی آمده که حتی قدرت جواب دادن را هم از او گرفته» و ادامهاش: «برادر! علی را در آغوش بگیر و به خودت نزدیکش کن که قلبش آرام بگیرد»...4