ماجرا مربوط به مرد راستگو و صادقی است که تا انجا که می توانست مراقب خانواده اش بودو کارش را هم به نحو احسن انجام می داد. روزی رؤسای محل کارش او را به مأموریت می فرستند. او به همراه یک کیف پر از مدارک مهم راهی مأموریت می شود. در طول راه، مرد جوان تصمیم می گیرد برای استراحت در کنار رودخانه ای توقف کند اما ناگهان کیفش به داخل رودخانه می افتد.
با وجود اینکه سنّی از او گذشته بود اما به خاطر ارزش اسنادی که داخل کیف چرمی اش بود شروع به گریه می کند. مرد جوان به این فکر می افتد که خودش را به داخل رودخانه بیاندازد و کیفش را بیرون بیاورد. اما ناگهان خدای رودخانه ظاهر می شود و داستان او را می شنود. خدای رودخانه بلافاصله به داخل آب شیرجه می زند و کیفی را بیرون می آورد اما از انجا که آن کیف، کیف مرد جوان نبود، او حاضر نمی شود کیف را بگیرد . خدای رودخانه بار دیگر وارد رودخانه می شود و این بار کیفی پلاستیکی را با خودش می آورداما بار دیگر مرد جوان از گرفتن کیف ممانعت می کند. دوباره خدای رودخانه به داخل آب می رود و این بار کیف چرمی را بیرون می آورد.مرد جوان که از دیدن کیفش بیش از اندازه خوشحال شده بود از صمیم قلب از خدای رودخانه تشکر می کندو خداوند هم که از صداقت آن مرد به وجد آمده بود هر سه آن کیف ها را به او می دهد.
مرد جوان با خوشحالی به خانه اش بر می گردد و همة ماجرا را برای همسرش تعریف می کند.زن جوان از صداقت همسرش ناراحت و دلخور می شود و از او می خواهد با هم کنار رودخانه بروند تا او هم با خدایی که تا این حد بخشنده و سخاوتمند است آشنا شود.
مرد جوان که چارة دیگری نداشت همسرش را به کنار رودخانه می برد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان زن جوان به داخل رودخانه می افتد. مرد بار دیگر شروع به گریه می کند. این بار هم خدای رودخانه ظاهر می شود و از ماجرا مطلّع می شود و بلافاصله به داخل رودخانه می رود و زنی را بیرون می آوردو می گوید: این همسر توست؟ مرد راستگو می گوید: بله!
خداوند که بر همه چیز آگاه بود بلافاصله رو به مرد جوان کرد وگفت: پسرم، تو که مرد راستگویی هستی پس چرا دروغ می گویی؟
مرد جوان در جواب گفت: خدای مهربان اگر می گفتم نه،شما دوباره به داخل رودخانه می رفتید و زن دیگری را بیرون می آوردید و اگر دوباره می گفتم نه، بار دیگر به داخل رودخانه شیرجه می زدیدو این بار همسرم را می آوردید و من می گفتم بله، و در آن لحظه شما هر سه آن خانم ها را به من می دادید.
خودتان هم می توانید تصور کنید که در آن موقع چه بلایی بر سر من می آمد؟
این داستانی است که اگر همة زن ها با دقت به آن توجّه کنند متوجه یک نکتة اخلاقی می شوند. اگر می خواهید زندگی تان سراسر شادی و نشاط باشد همیشه حقیقت را بگویید و به شوهرتان هم کمک کنیدشخص راستگو و صادقی باشید؛ حتی اگر مجبور شوید در رفاه کمتری زندگی کنید.
اگر می خواهید زندگی تان سراسر از شادی و نشاط باشد همیشه حقیقت را بگویید.
به شوهرتان کمک کنید تا راستگو و صادق باشدحتی اگر مجبور باشید در رفاه کمتری زندگی کنید.
جملات جالب با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،رختخواب خرید ولی خواب نه،ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه،می توان کتاب خرید ولی دانش نه،دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه
طلا را به وسیله آتش......زن را به وسیله طلا ........و مرد را به وسیله زن امتحان کنید.(فیثاغورث)
در آغاز آفرینش یکروز دروغ و حقیقت رفتند کنار رودخانه ، دروغ گفت : بیا شنا کنیم و حقیقت ساده دل قبول کرد؛ امام تا لباس هایش را در آورد و در آب رفت ، دروغ لباس او را دزدید و رفت... از آن به بعد حقیقت بیچاره عریان ماند و مردم دروغ را با لباس حقیقت دیدند
هر روز ما دریافتی های موبایلمون رو باز میکنیم و پیامهایی رو که دوستانمو برامون فرستادن میخونیم ، اما چند بار قرآن رو باز میکنیم تا پیامهایی رو که خدا فرستاده بخونیم ؟