قسمت هشتم
بیست و نهم اسفند 1384
نیما تنهای تنها دم سفره سال تحویل نشسته ... عکسهای مریم و ناصر کنار آئینه و شمعدونی که متعلق به عروسی مریم بوده روبروی صورت نیمان و سالهاست که نیما اونا رو فقط برای سال تحویل از لب تاقچه اتاق ناصر و مریم به لب سفره کوچیک سال تحویل میاره ... تلویزیون داره شمارش معکوس برای تحویل سال 1385 رو اعلام می کنه . چشمهای نیما رو اشک گرفته . مثل سالهای قبل ... نیما چشمهاشو می بنده و برای شادی روح مریم و ناصر دعا می کنه . نیوشا از زمان فوت ناصر خیلی سعی کرد که نیما رو پیش خودش بیاره ولی نیما راه خودش رو انتخاب کرده بود ... نیما قسم خورده بود که سال تحویل ها رو برای همیشه تنها باشه . دلش می خواست فقط روح مریم و ناصر رو در سال تحویل کنار خودش حس کنه.
با تحویل سال نو حس وحشتناکی تمام وجود نیما رو فرا می گیره .درست مثل هر سال حس می کنه تمام دنیا خالی از سکنه اس و اون تنها ترین آدم روی کره زمینه. یه خلاء وحشتناک ... اولین زنگ تلفن به صدا در میاد ....
نیوشا : سلام داداش ... عیدت مبارک ... ماچو رد کن بیاد !
نیما : خوبی داداشی ... ممنون که همیشه هنوز سال تحویل نشده زنگ می زنی و بهم تبریک می گی ....
نیوشا : صدات باز هم گریه کردی ؟ به خدا همیشه من و رزا از دستت دلخوریم . چند بار ازت خواستم بیای پیش ما ... نه اینکه توی خونه مون . این مجتمع چند تا واحد خالی داره .. اونجا رو بفروشی و بیای اینجا که هم تنها نباشی و هم ما نگرانت نباشیم ... چرا سعی می کنی با دنیا بجنگی نیما ؟ همه پدر مادرها یه روزی می رن ... پدر و مادر ما هم یکشیون . منتهی برای ما زودتر و یه دفعه ای رفتن . فکر اون بچه هایی رو بکن که توی یکی دو سالگی یتیم می شن و می افتن پروشگاه ....
نیما گوشی رو گرفته روبروش و همینجوری داره گوشی رو نگاه می کنه . اصلا صدای نیوشا رو نمی شنوه ....
نیوشا : .... بالاخره باید یه روز سر و سامون بگیری ... ماشاالله سلیقه ات هم خوبه هر چی ما زور می زنیم یکی رو بندازیم بهت زیر بار نمی ری ! ( خنده )
نیما : خدا بزرگه ... هر چی خدا بخواد همون می شه .... خب دیگه عید تو هم مبارک . به رزا سلام برسون ... میام دیدنتون ..... فعلا خداحافظ ...
نیوشا : نیما ؟
نیما : چیه ؟
نیوشا : مواظب خودت باش داداشی ... می دونم هستی ولی بیشتر مواظب باش ....
نیما : اوکی ... نگران من نباش ... بالاتر از سیاهی رنگی نیست .... فعلا خداحافظ .
نیما گوشی رو میذاره اما بلافاصله دوباره گوشی زنگ می خوره ... نیما دلش نمی خواد برداره ... سیم تلفن رو از برق می کشه ... یه سیگار روشن می کنه و برای خودش فیلمی می ذاره و مشغول تماشا می شه ولی وسطای فیلم خوابش می بره .
توی خواب نیما می بینه که توی زیرزمین یه مسجد متروکه و قدیمی که وسط یه بیابون غبار گرفته اس گم شده و داره در به در دنبال یه راه خروج می گرده .... پس از مدتی پیرمردی رو میبینه که در حالیکه آستین هاشو بعد از وضو گرفتن داره پائین می اندازه به سمتش میاد ....
پیرمرد : سلام جوون ...
نیما : ( با تعجب ) : سلام ... ببخشید من می خوام از اینجا برم بیرون ...
پیرمرد : چرا اینقدر مضطربی ؟ به نظرم روحت شدیدا متلاطمه .... اگه دوست داری بیا توی اتاقم با هم حرف بزنیم که یه کم از این تلاطم روحی در بیای ....
نیما با پیرمرد به اتاقش می ره ... یه تخته سیاه روی دیوار اتاق پیر مرده . پیر مرد شروع می کنه به گفتن از گذشته نیما ... حتی از گذشته های خیلی دور ... از قبل از تولدش ... از زندگی قبلی اش ... از اینکه در زندگی قبلیش کی بوده ! یه دختر سیاه پوست بوده که در قبیله ای سنتی و بدوی در جنگلهای حومه ایالت میسوری آمریکای شمالی زندگی می کرده .... تمام این حرفها به صورت یه فیلم سینمایی روی تخته سیاه به نیما نشون داده می شه . اون دختر توی یه قبیله بدوی به علت نداشتن پدر و مادر زیر دست یه زن سیاه پوست چاق و بی رحم بزرگ می شه و هر روز به خاطر اشتباهات کوچیک به شدت کتک می خوره و روی بدنش داغهای متعددی گذاشته می شه . اون دختر در سن 18 سالگی عاشق یکی از جوونهای قبیله های مجاور دهکده شون می شه و کم کم حس عاطفی خوبی بین این دو شکل می گیره .. بعد از دو سال پسرک جوان اون دختر رو بطور ناگهانی و بدون خداحافظی ترک می کنه ... دختر که تنها امید زندگیش اون پسر جوون بود شکست شدیدی می خوره و تصمیم به خودکشی می گیره ... اون به بلند ترین نقطه کوهستانی میسوری میره و خودش رو به اقیانوش پرتاب می کنه ... جنازه دختر هفته ها در آب سرگردان می مونه و ذره ذره توسط ماهی ها خورده می شه .....
پیر مرد برای نیما توضیح می ده که به چه دلیل روحش اینقدر معذبه . به علت خودکشی ای که در زندگی قبلیش کرده اما چون به وسیله خودکشی تونسته خودش رو از سالها فشار و فقر و ننگ و نامردی خلاص کنه ، می بایستی سزای گناه بزرگی رو که مرتکب شده در این جبر جغرافیایی و با از دست دادن پدر و مادر پس بده ... پیر مرد به نیما می گه که نگران نباشه و به زندگی خودش ادامه بده ... اون به نیما می گه که نیما به آمریکا می ره ... ازدواج می کنه و در صنعت سینما به عنوان نویسنده زندگی اش رو ادامه می ده .... پیرمرد دستی به سر نیما می کشه و بهش می گه وقتی از خواب بلند شد دست به اشیاء فلزی نزنه . با کسی روبوسی نکنه و به اندازه کافی استراحت کنه تا این همه حجم اطلاعات در ذهنش به خوبی جای بگیره و باعث ضربه خوردنش نشه .....
نیما از خواب بلند می شه ... نصفه شب شده ... داره مثل بید می لرزه ... تمام صورتش از اشک خیسه و رنگش شده مثل گچ دیوار ... اون حتی روی پاش نمی تونه وایسه . چهار دست و پا خودش رو از روی تخت زمین می اندازه و به سمت دستشویی می ره و به شدت استفراغ می کنه و از حال می ره ......
وقتی نیما چشماشو باز می کنه خودش رو روی تخت درمانگاه می بینه . نیوشا و رزا کنارشن . معلومه که نیوشا گریه کرده ولی خب به روی خودش نمیاره و با بهوش اومدن نیما اونو بغل می کنه و می بوستش ...
نیوشا : باز دوباره کار دست خودت دادی داداش ! . دم سال تحویلی چه استرسی انداختی توی جونمون .... ببخشید که مجبور شدیم درو بشکونیم که بیایم تو ....
نیما حرف نمی زنه و فقط نیوشا رو نگاه می کنه ....
نیوشا : چی شد ؟ تو که دم سال تحویل خوب بودی ! حتما یه پیک زیادی زدی کلک ! ولی از شوخی گذشته باور کن همه ماها خسته شدیم . دیگه نمی ذارم اینجوری زندگی کنی .... من به استقلال و اعتماد به نفست ایمان دارم اما بالاخره باید یکی باشه که ازت مراقبت کنه . اگه مریض شی یا اتفاق ناگوار برات بیافته چی ؟ اگه من نباشم چطور می خوای توی این جور مواقع از خودت مراقبت کنی ؟
نیما : نیوشا دست از نصیحت بردار تو رو خدا ... یه جوری حرف می زنی انگار من تازه رفتم کلاس اول ! حاضرم قسم بخورم تو یک ثانیه هم نمی تونی جای من زندگی کنی . خدا رو شکر تو رزا رو داری و تونستی به زندگیت هدف ببخشی . اما من نه ... نمی تونم نیوشا .... به خدا نمی تونم . هر دفعه که تصمیم می گیرم دوباره شروع کنم یه اتفاقی می افته که دوباره منو به ته چاه کثیفی که دارم توش دست و پا می زنم بر می گردونه . خسته ام .... عصبی ... مستاصل ... خسته ام ....
نبوشا : تقصیر خودته به خدا ... تو خودت نمی خوای به خودت کمک کنی . به هیچکس هم اجازه نمی دی بهت کمک کنه . خب چه توقعی داری ؟ من و تو توی زندگی کم بدبختی کشیدیم که حالا بخوای همینجوری خرابش کنی ....
نیما : صد بار گفتم باز هم می گم ... داداش گلم تو منو درک نمی کنی ... هیچ وقت هم درک نخواهی کرد . پس بذار توی حال خودم باشم ... از اینکه اومدی هم ممنونم ... حالا یه ذره از اون کمپوتی که آوردی باز کن بخورم ....
یازدهم مرداد ماه 1385
نیما مرخصی گرفته و رفته به باغ پدربزرگش که توی یه روستای کویریه ... موبایلش رو هم با خودش نبرده ... تنها چیزی که می تونه نیما رو آروم کنه سکوت کویر و صدای پیچیدن باد لابلای درختان باغ پدربزرگشه . نیما از ساعت 5 بعد از ظهر تا نیمه شب اونجا می مونه . تولد بیست و شش سالگی نیما هم به تنهایی می گذره و نیما بعد از تولدش به خواب آروم و راحتی فرو می ره . صبح زود نیما وسائلش رو جمع می کنه تا برگرده تهران .. اما یه نیرویی این اجازه رو بهش نمی ده .... دلش نمی خواد دوباره برگرده توی اون همه درگیری فکری و بی خوابی و ناراحتی و مشکلات . دلش می خواد همینجا توی طبیعت بکر بمونه و دور از این همه مشکلات زندگی کنه . اون تصمیمش رو می گیره . نیما تنها کاری که می کنه زنگ می زنه به نیوشا و بهش می گه که نگران نباشه چون یه چند وقتی می ره سفر ....... اون بی سر و صدا به تهران بر می گرده و وسائل لازمش رو جمع می کنه و بر می گرده به همون روستا.
رفته رفته نیما با موندن توی اون روستای قدیمی حالش بهتر می شه . شبها راحت می خوابه و دیگه کابوسهای وحشتناک تنهایی توی خونه خودش به سراغش نمیاد ... خود نیما هم نمی دونه چرا ! توی تهران هم که تنهاست . پس چرا توی این ده اینقدر آروم و راحته ؟.....
نیما توی این مدت تمام شعرهای ناصر رو می خونه . شعرهایی که هر کدومشون یه دنیا حرف برا گفتن دارن و آدم رو شدیدا به فکر فرو می برن . نیما همیشه این سوال توی ذهنشه که چرا ناصر بعد از جبهه رفتن از این رو به اون رو شد و شروع کرد به نوشتن اشعاری که واقعا ازش بعید بوده ...
توی روستا مردم خیلی با نیما انس میگیرن. برای همشون جای تعجبه که چرا یه نفر از تهرون اومده توی اون ده بی آب و علف زندگی کنه . نیما خیلی آروم شده. اون از تهران با خودش تلویزیون و یه پخش دی وی دی و آرشیو چند هزارتایی فیلمهاشو با خودش آورده توی ده و خوشحاله که بچه های ده میان خونه اش و باهاش فیلم نگاه می کنن.
نیما توی این مدت با قراردادی که با صدا و سیما می بنده درآمد ثابت و خوبی رو برای خودش بوجود بیاره و بدون اینکه سر کار بره ، کارهاش رو توی همون ده انجام می ده و با پست می فرسته تهران.
دوازده شهریور 1385 - نیمه شب
نیما تمام مدت تابستون رو شبها توی پشت بوم می خوابه و همیشه قبل از خواب به بی نهایت ستاره ای که بالای سرش توی آسمون برق می زنن نگاه می کنه تا بجای تشویش و اضطراب ، آرامشی لذت بخش سرتا سر وجود نیما رو بگیره تا خوابش ببره . اون شب نیما حس غریبی داشت . دلش می خواست پرواز کنه و بره لای ستاره ها . همینجوری که نیما به آسمون زل زده بود ناگهان می بینه یکی از ستاره ها شروع می کنه به بزرگ شدن و همراه با خودش نور سفید خیره کننده ای منتشر می کنه . شدت نور به قدریه که نیما نمی تونه چشماشو باز نگه داره و اونقدر ترسیده که قلبش داره به شدت می زنه . اون ستاره اونقدر بزرگ می شه که تمام آسمون اون منطقه رو فرا می گیره و ناگهان مثل یه انفجار از بین می ره و تمام آسمون سیاه می شه . نیما از ترس زبونش بند اومده . اون به زحمت از روی پشت بوم میاد پائین و با هزار مکافات به در خونه همسایه می ره ..... وقتی از پیرمردی که نیما رو مثل بچه اش دوست داره می پرسه که تا حالا همچین چیزی دیده یا نه پیر مرد جواب مثبت می ده که این نور به خاطر اینه که توی شهر نزدیک اون کویر بخار هوا می کنن !!!! نیما هر چی از اون پیرمرد بیشتر سوال می کنه پیرمرد کمتر می تونه نیما رو قانع کنه و فقط بهش می گه از این اتفاقات زیاد اینجا می افته .
نیما بعد از این جریان 2 بار دیگه شاهد این اتفاق می شه و درآخرین بار از شروع این اتفاق تا آخر چندین عکس می گیره تا بتونه به همه ثابت کنه چیزی که می بینه خیال نیست اما وقتی عکسها رو چاپ می کنه هیچی توی عکسها دیده نمی شن ..... نیما نمی دونه این اتفاقات رو به حساب تخیلات روحیش بذاره یا واقعیتی باور نکردنی ....
اون تا آخر سال 85 توی ده می مونه . زیاد طول نمی کشه که نیوشا بالاخره می فهمه که اون کجاست و بارها و بارها میاد و به نیما سر می زنه و از اینکه می بینه نیما حالش بهتر شده خدا رو شکر می کنه . هر دفعه که نیوشا به دیدن نیما میاد براش لباس های جورواجور و کادوهای خوب می خره تا بتونه نیما رو خوشحال تر ببینه . نیما کم کم حس می کنه به اندازه کافی تونسته با مشکلات روحی اش کنار بیاد و تصمیم می گیره برگرده تهران تا با توکل به خدا زندگیش رو دوباره سر و سامون بده ....
ادامه دارد ....
پاورقی های سبز ( مطالعه برای افراد احساساتی اکیدا ممنوع ! )
1- این چند وقته خیلی ها سیاه و کثیف شدن و در کمال وقاحت ، سیاهی رو همه جا جار می زنن. اونایی که ادعای رفاقتشون لایه اوزون رو جر می داد دروغ رو مدتها و شاید سالها توی صورتت آنچنان زیبا و دوست داشتنی تف می کنن که توی الاغ بیشعور نمی فهمی و آخر سر هم اونقدر سر تا پات رو بوی تف و کثافت و تعفن و لجن می گیره که هر کی ببینه متوجه می شه بجز خودت . چرا ؟ چون خودت نمی خوای بفهمی . هر چی هم بهت می گن گوش نمی دی چون فکر می کنی خیر سرت برای اولین بار داری راه درستی رو می ری . اما یه روز می بینی زرشک ! اونقدر تابلو شدی که همه دارن بهت می خندن چون سر تا پات خیس و لزجه . میری ازشون میپرسی " آخه چرا ؟ به چه دلیل ؟ " اما با احمقانه ترین توجیهات بچه گانه ، تو رو مثل همیشه احمق فرض می کنن ( چون هستی خاک بر سرت کنن ! ) و نه تنها این همه مدت دروغ گفتن رو عادی جلوه می دن بلکه بابت این همه سیاهی ای که در برابر صداقتت داشتن یه مشت دلیل مسخره تحویلت می دن تا باز هم مثل احمق ها خفه شی و هیچی نگی . تازه می فهمی که ای دل غافل با اون همه حرف و حدیث زیبا و دوست داشتنی که بهت زدن در حقیقت داشتن تمام این مدت به روش خودشون روی تو مثل یه موش آزمایشگاهی تمرین می کردن که بتونن برای هدف اصلی شون اینجوری باشن نه برای توی احمق . به هدفی که مدتهاست در راه رسیدن بهش دارن تلاش می کنن !!!! و حالا که رسیدن به هدفشون توی فضان و خودشون هم باورشون نمی شه که اینجوری تونستن یه نفرو مچل کنن ! این است حقیقت . این است انسانیت . این است مفهوم روابط انسانی .... بشتابید !
2- حالم از روابط بین شبه انسانها دیگه بهم می خوره . دلم می خواد بیارم بالا دلم می خواد نفرتم رو بریزم بیرون اما باز هم میترسم با این کار به احساسات لطیف و عاشقانه دیگران لطمه بزنم . جایز نیست ! مخصوصا الان که وقت شادیه و عروسی های اینترنتی !!
3- دیگه اره برقی هم دوای دردمون نیست ...... خدا توماس رو رحمت کنه که چقدر درست و ساده در راه اصلاح بشریت گام برداشت ! ولی الان اونقدر مردم پوست کلفت شدن که با اره برقی هم نمیشه زمختی شون رو خدشه دار کرد . مته چکشی ده هزار کاوا هم موتور می سوزونه چه برسه به اره بنزینی ! به همین دلیل به بهترین راه حل پیشنهادی از شما دوستان عزیز برای اصلاح نژاد بشریت یک قلب بلورین تعلق خواهد گرفت !
4- همه اتفاقات بد زندگی تقصیر خودمه .خودم نخواستم به خودم کمک کنم . ( عین یه مازوخیست ! ) هیچکس مقصر نیست . نباید کسی رو سرزنش کرد ! کار بدیه . اخه ! جیززه ! ( در هنگام نوشتن این جملات زیبا طول گوشهام به دو برابر اندازه طبیعی قد کشید . عین برنج محسن ! یا بهتر بگم مثل رفیقمون که این پائینه !! )
بجای این حرفا مثل عباس زاهدی عزیز باید گفت :
" پیشیِ منی میآوووو ..... خودتو نگیر بیآوووو ! "
" آب دماغتیم ، آنتی هیستامین بخور فنا شیم ! "
5- چشماتونو برای دیدن حقیقت کاملا باز کنین . مثل هیولای فیلم " هزار توی پن " که توی هدر جدید گذاشتم. اینجوری خیلی چیزها براتون روشن و واضح دیده می شه .
6- دل و جگر و قلوه برای برای افطار موجود است .... آتیش زدم به مالم .... سیخی 100 تومن !!!! کی به کیه ! طاعات و عباداتتون قبول باشه !