شگفتا!
وقتی که بود، نمیدیدم،
وقتی که میخواند، نمیشنیدم...
شگفتا!
وقتی دیدم که نبود...
وقتی شنیدم که نخواند!...
و... اکنون تو رفتهای
به «نمیدانم کجایی» که دیگر دست محتاج هیچ نیازی به دامن وجود تو نمیرسد!
به «دوردستی» که دیگر پای هیچ رسیدنی را یارای رفتن نیست!
به معراجی که دیگر، پرواز هیچ روحی، امید یافتن نیست!
به سرزمینی بس دور و غریب و گمنام و ناپیدا سفر کردهای!
و به شهر غریب آشنایی رفتهای و ره کوی عشق را پیش گرفتهای و در خانه خویشاوندی را زدهای و بر سر سفره دوست دیرینهات، که اکنون بازش یافتهای، نشستهای و گرم از راز و نیاز و تافته از درد دلی و پرشور از حضور دوستی و پرسوز از سالهای دوری و تنهایی و...
همچنان مست از رهایی...
و شگفتا!
دروازههای شهر تو را بستهاند!
آدرس بودن تو را پاره کردهاند!
و مرا در این هیچستان زندگی مدفون کردهاند!!