حالا آفتاب روی شیشه کمرنگ تر شده و شبها بلند می شود حالا دم صبح و آخر شب بیشتر از همیشه می لرزم حالا دوباره صدای زوزه ی باد پشت پنجره می پیجد و برگهای مرده را کف حیاط می ریزد حالا من می نشینم و از زور تب سرگیجه می گیرم و یک بند سرفه می کنم به تو می اندیشم که اینجا نیستی و به روزهای سخت دوری... می دانی ؟ دلم تو را می خواهد ... دلم فریاد ...صدای داد و در به هم کوبیده می خواهد دلم خواب عمیق بی دارو ،موهای بلند سیاه و چشمانی بی اشک می خواهد دلم دستهایی که نمی لرزد ، دلی آرام و سر بی درد می خواهد می دانی ؟ دلم دانستن می خواهد و فرصت ، گشاده دستی و لبخند و پرسش و اشتیاق ... دلم همراهی می خواهد حالا از عطر باران هم بوی تو می آید و من میان این همه دایره چرخ می زنم و تنم از بوی باران پر می شود دلم یک خط آبی می خواهد و یک آسمان روشن و یک دست مهربان دلم هق هق با اشک می خواهد و بغض فرو نخورده و لبهایی بی ترک و انتظاری که پایان داشته باشد می دانی ؟ دلم می خواهد چنگی بزنم در رویاها و فکرها و خیالم ... دلم ... می دانی ؟ دلم گرمای دستان تو را می خواهد دلم تو را می خواهد ...