داغ می شوم و یخ سرانگشتان یخ کرده و تن داغ و تبدار خون در رگهایم گاه می دود به شتاب و گاه آرام و من گیج ، پوست تنم دوتا می شود پوست می اندازم در پیله خود کسی از درون مرا در خود فرو می برد و در این آشوب درون تو کجایی ... چرا کوتاه نمی شود این فاصله های من تا تو، تا بیائی نزدیکتر و گر بگیرد تمام زندگی ام یاس گلدان خم شده از گلهای زرد و معطر ، بی آنکه فاصله ها کوتاه شود ... بیتابم و بی قرار