نرم به نرمی آهی سبک به مثل پری گاهی خیالی بر شانه ات می نشیند و بر می خیزد بر می گردی نگاه می کنی ... در سایه های اتاق نیست چیزی جز سایه های اتاق ...
دلم که هیچ حالا جهان هم تنگ است ... همین
نوشته شده در روز پنج شنبه 87/8/23 ، تعداد
حالا آفتاب روی شیشه کمرنگ تر شده و شبها بلند می شود حالا دم صبح و آخر شب بیشتر از همیشه می لرزم حالا دوباره صدای زوزه ی باد پشت پنجره می پیجد و برگهای مرده را کف حیاط می ریزد حالا من می نشینم و از زور تب سرگیجه می گیرم و یک بند سرفه می کنم به تو می اندیشم که اینجا نیستی و به روزهای سخت دوری... می دانی ؟ دلم تو را می خواهد ... دلم فریاد ...صدای داد و در به هم کوبیده می خواهد دلم خواب عمیق بی دارو ،موهای بلند سیاه و چشمانی بی اشک می خواهد دلم دستهایی که نمی لرزد ، دلی آرام و سر بی درد می خواهد می دانی ؟ دلم دانستن می خواهد و فرصت ، گشاده دستی و لبخند و پرسش و اشتیاق ... دلم همراهی می خواهد حالا از عطر باران هم بوی تو می آید و من میان این همه دایره چرخ می زنم و تنم از بوی باران پر می شود دلم یک خط آبی می خواهد و یک آسمان روشن و یک دست مهربان دلم هق هق با اشک می خواهد و بغض فرو نخورده و لبهایی بی ترک و انتظاری که پایان داشته باشد می دانی ؟ دلم می خواهد چنگی بزنم در رویاها و فکرها و خیالم ... دلم ... می دانی ؟ دلم گرمای دستان تو را می خواهد دلم تو را می خواهد ...