اول سلام؛
تصمیم گرفته بودم که خاطرات و چیز هایی رو که مربوط به این سفر میشه رو از اول اینجا نقل کنم.مثلا از ثبت نام تا رفتن وبرگشتن.
ولی دیدم که اول این سفر اصلا ً معلوم نیست کِی بوده، هیچ کس نمیدونه.اگر فکر میکنی اول این سفر اون موقعی بود که رفتی تو ستاد عمره ثبت نام کردی سخت در اشتباهی عزیز!
اول این سفر دست من و تو نیست که میرویم.
اول این سفر دعوت شدن از طرف صاحب خانه است. او ما را صدا زده واگر ما نشنیدیم اشکال از ماست.
اول این سفر خوانده شدن از طرف حضرت رسول است که به محضرش برویم،از جانب حضرت زهراست تا ما این توفیق را داشته باشیم که بدنبال تربت مخفی اش بگردیم و بگرییم، از طرف امام مجتبی است تا بر سفره کرم و سخایش بنشینیم ، از طرف امام سجاد است تا با نوای او نیایش کنیم، از جانب امام باقر و امام صادق است تا شاید ما نمی از اقیانوس علم آنها را دریابیم.
حرف من این است که بدانیم که با دعوت صاحب خانه بود که قدم در راه این سفر گذاشتیم.
*********************************
موفق باشید.در یادداشت های بعدی در مورد سفر خواهم نوشت.انشاالله
بسم الله
*********************
سلام
*********************
پنج شنبه هشتم ماه شهریور 86
اون روز رو هم با بچه ها روزه گرفتیم. یعنی اونا میخواستن بگیرن من هم گفتم بگیرم دیگه! این روزه ها رو هم مبگم برای اینکه اگه یک مسافر مکه اینجا رو خوند اگه نمیدونه بدونه که روزه در حالی که 4شنبه ،5شنبه و جمعه باشه خیلی مستحبه.
از خیلی وقت پیش از سفر به فکر اون شب بودم که بتونم درست استفاده بکنم. حاجی سالار توی جلسه صبح راجع به دعای کمیل شب صحبت کرد و گفت که یک مراسم دعای کمیل توی هتل برگزار میشه. ولی اگه میخواین ما هم خودمون میریم بین الحرمین و مراسم دعا رو برگزار میکنیم،اگه هم کسی میخواد میتونه توی مراسم هتل شرکت کنه. ساعت مراسم دعا هم تعیین شد.
برای نماز مغرب به مسجد رفتیم.سفره های افطار رو پهن کرده بودند. بعضی از مردم هم آماده ی پذیرایی بودند. میخواستند توی ثواب شریک باشند. من هم سر سفره افطار انها نشستم!
اهل سنت موقع اذان و زمان افطار رو زمانی میدونند که خورشید غروب کنه واین حدود 10 دقیه زودتر از زمان افطار ماست.
وقتی که اذان رو گفتند یهو همشون شروع به خوردن کردند واز طرفی هم تعجّب کرده بودند که من چرا همین جور مظلومانه نشستم ودارم اونها رو نگاه میکنم . چند تا از بغل دستی هام هم فکر کرده بودند که من دارم تعارف میکنم و کلی تحویلم گرفتند. اونها طبق عادت یه لیوان رو پر از خرما میکنن و بعدش هم میل میکنن. ولی جدا با اندازه های درشت خرما ها یک لیوان خیلی زیاد بود. من چند تا دونه خرما برداشتم و به سفارش بچه ها یه خورده هم حلوا و بعدش هم عقب نشینی کردم. ان شالله باز هم توفیقی باشه که بریم و توی مسجد النبی افطار کنیم...
بعد از نماز عشا رفتیم بین الحرمین. قرار بود که دعا رو بخونبم. وقتی با بچه ها رسیدیم چند دقیقه ای بود که حاجی حرف هاش رو شروع کرده بود. بعد ار حرف های حاجی، حاج عباس آقای عطاریان( معاون ومدّاح کاروان) ـ که ایشالا خدا بهش خیر کثیر بده ـ شروع به خوندن دعا کرد.
هنوز چند خطی از دعا رو بیشتر نخونده بودیم که باز هم مهمان نوازان وهابی با مهمان نوازیشان ما را از جا بلندمان کردند.
حاجی سالار گفت که آروم و همراه با هم حرکت کنیم و همون جور دعا رو بخونیم. همین کار رو هم کردیم و به سمت بقیع حرکت کردیم. هنوز مهمان نوازی ادمه داشت و داشتند بدرقه مان میکردند!!!! چون نمیذاشتند که جلوی بقیع هم بنشینیم ،حاجی که جلوی همه داشت میرفت از بین الحرمین اومد بیرون و کنار بقیع به مسیر ادامه دادیم و دعا رو داشتیم میخوندیم. رسیدیم به جای که حاجی یهو گفت:
این هم جایی که میخواستید...... وصدای گریه بچه ها بلند شد.
رسیده بودیم کنار پنجره های بقیع که تو خیابون قرار داره و دیگه اونجا رو کاری بهمون نداشتند.
حال همه بچه ها عوض شد. حاج عبّاس هم دعا رو با قشنگی تمام ادمه داد. دعایی که شاید هیچ وقت دیگه با اون شرایط تکرار نشه. بچه ها هر چه خواستند گریه کردند. امیدوارم که خدا به حال اون شب بچه ها از من هم قبول کرده باشه....
************************
موفق باشید و التماس دعا
سلام
ببخشید که بین نوشته هام یه فاصله ی تقریبا طولانی افتاد ولی این به خاطر یه سفری بود که رفتم و در موردش توی وبلاگ شخصی ام توضیح دادم.
************************************
بعد از ظهر قرار شد که بریم به سمت مسجد شیعیان.
حاجی سالار جلو راه افتاد و حرکت کرد. ما ها هم پشت سر حاجی . و حاجی انگار نه انگار که پا درد داره. طوری سریع راه میرفت که ماها بهش نمیرسیدیم. تقریبا یه نیم دور دور مسجد النبی گشتیم و رفتیم به سمت مسجد شیعیان.
حاجی دیگه شروع به دویدن کرده بود. ماها هم به دنبالش میدویدیم.حاجی هر چند دقیقه وامیستاد و یه خاطره رو تعریف میکرد و وقتی به جای حساس خاطره میرسید دوباره شروع به حرکت میکرد. خاطرات که به آخر نزدیک شد فهمیدیم که ماجرای ازدواج خود حاجیه!!!
بعد از حدودا نیم ساعت پیاده روی سرعتی به مسجد رسیدیم.
بچه ها انگار تازه به جایی رسیده باشن که بشه توش تنفس کرد، شروع به روضه خونی وسینه زنی کردند. در همین حال بودیم که یکی از شیعیان مسجد به طرفمون اومد و ازمون خواست که دیگه ادمه ندیم. اینجا بود که فهمیدیم اینقدرروی آنها فشار زیاده که حتی اجازه این روضه خونی رو هم ندارن.
از جوی آبی که اونجا بود آب خوردیم. فضای بسیار قشنگی داشت.
میتونیم بگیم که اون محل و باغها جایی بوده که زمانی حضرت علی اونجا قدم زده. البته الان دیگه اون نخل ها نیستند ولی باز میتونیم بگیم جایی بوده که حضرت در آنجا حضور داشتند.
نماز رو توی مسجد جدید خوندیم که خود شخ عمری پیش نماز بودند. ایشون کسی هستند که برای شیعیان اونجا خیلی زحمت کشیده و باهمه فشار هایی که اعمال میشه تونستن یک جایگاه برای شیعه درست کنند.
شنیدن اذان به حالت شیعیان که توی اون "اشهد ان علیاً ولی الله" گفته میشه بعد از چند روز که اینو نمیشنیدیم خیلی چسبید.بعد از نماز به قسمت قدیم مسجد رفتیم. توی اونجا حاج عباس مناجات حضرت علی رو خوند. از اون مناجات هایی بودکه دیگه شاید تکرار نشه. بچه ها هر چی بغض تو گلوشون جمع شده بود و وهابی ها نذاشته بودن که خالی بشه رو همون جا تخلیه کردن وبا خیال راحت مناجات کردن
امیدوارم که باز این توفیق قسمت بشه.
سه شنبه شب که به هتل رسیدیم صحبت از این شد که فردا رو روزه بگیریم. بچه ها میدونستن که یکی از مستحبات اینه که تو مدینه اگه میتونی 3 روز رو روزه بگیری و چه بهتر که اون 3 روز چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه باشه و این برای ما امکان داشت.
از اینکه این اطلاعات رو نداشتم خجالت کشیدم. تصمیم گرفتیم که روزه بگیریم.
پلّه ها رو رفتیم بالا.... باز همون استرس سراغم اومده بود. هنوزم که هنوزه نمیتون حالتم رو بگم. دل تو دلم نبود. اینجا همون بقیع که 4 تا از امامان توی اون دفن شدن.
از پلّه ها اومدیم بالا..... حالا جلوی در رسیده بودیم ولی اینبار نمیدونستم کجام.... یعنی میدونستم ولی باورم نمیشد.
وقتی که وارد بقیع شدم فکر میکردم که مقبره امامان خیلی عقبتر از این باشه. مدام سرم رو بالاتر از جمعیت میکشیدم که مثلا ببینم. روی پا بلند میشدم. ولی یهو دیدم که اون چیزی که من دنبالشم همین جاست. تعجب کرده بودم.
شنیده بودم بقیع مظلومیت دارد و راوی مظلومیت شیعه است. ولی ندیده بودم ( از سفر دوران کودکی چیزی یادم نمانده بود) فکر نمی کردم که این مظلومیت از این جنس باشد....
چهار قبر آسمانی و این مظلومیت.
بعد از مدتی که از تحیّر بیرون آمدم تازه یادم افتاد که سلام نکرده ام . زبانم چرخید :
"السلام علیک یا حسن بن علی
السلام علیک یا علی بن الحسین
السلام علیک یا محمد بن علی
السلام علیک یا جعفر بن محمد"
******************************************
در مورد بقیع انشا الله بیشتر مینویسم.
به علت کنکور کمتر تو این مدت آپ کردم. البته برا کنکور هم خوب نخوندم!!! انشاالله بعد از این بیشتر مینویسم.
موفق باشید وخدانگهدار
سلام دوستان
مدوسا راست میگفت ، باور نمیکردم کامنتهای شما دوستای خوبم چقدر دلمو گرم کنه تا ادامه بدم . همتون لطف داشتین . پس منو همینجوری که هستم قبول کنین . باشه؟
کمتر از یک ماه به عید مونده و من نمیدونم چرا امسال اینقدر ذوق زده ام ؟ برعکس هر سال . آخه تو خانواده ما همه میدونن که من از عید و دید و بازدید بدم میاد ، ولی امسال یه حس خوبی دارم . یه احتمال زیاد 27 اسفند میریم کیش بلکه امسال چهارشنبه سوری اونجا باشیم . آخه همه چهارشنبه سوری میرن کشتی یونانی و کلی خوش میگذرونن اما ما تا حالا نرفتیم !
مامان من خیلی آدم خرافاتیه ، البته خودش میگه اعتقاد دارم ! میگه هفت سین چیدن به ما نمیاد و هیچوقت نمیذاره ما سفره هفت سین داشته باشیم . من همیشه با حسرت همه آدمایی رو نگاه میکنم که وسایل سفره هفت سین میخرن . خیلی دلم میخواد امسال سفره هفت سین بچینم اگه شما هفت سین چیدین حتماً عکسشو بذارین تو وبلاگتون که من ببینم .
راستی بچه ها مدت ها بود تو تهران دنبال لوازم آرایش مارک مک میگشتم اما هیچ جا پیدا نکردم تا اینکه چند روز پیش یه جا رو پیدا کردم که تمام لوازم این برند رو داشت ، اما کاش پیدا نمیکردم ! آخه تو دبی یه کرم پودرش حدود 28 تومن بود اما اینجا همون کرم پودر رو گذاشته بود 59 تومن . اما واقعاً مارک محشریه !
دیروز هم یه خبر خوب شنیدم که کلی خوشحال شدم ؛ یه چمدون سوغاتی داره انتظار منو میکشه . مسافران عزیزمون یه هفته مونده به عید از آمریکا میان و از خبرگزاری معتبر خبر رسیده که یه چمدون سوغاتی مال منه . (میگم آیدین خان خوب شد یه کم به تعویق انداختم . مگه نه ؟
) . من کلاً ارادت خاصی به سوغاتی دارم ، وقتی هم یه نفر از یه جایی میاد بیشتر از خودش دلم برای چمدونش تنگ میشه و حرف حسابم حالیم نمیشه ؛ اضافه بار داشتیم ! سایزتو نمیدونستم ! خودت همه چی داری ! و خلاصه هدیه معنوی و از این حرفا هم خوشم نمیاد
از عید و سوغاتی بگذریم ، حالا میخوام یه کم با هم گوشت برادر مرده بخوریم (همون غیبت خودمون) ؛ بچه ها در جریان هستین که برادر من سه ماهی هست که عقد کرده و عروس جدیدی وارد خانواده ما شده ، راستش دختر خوبیه اما من هیچکدوم از اخلاقاشو نمیپسندم . مامانم میگه هرکسی از فرهنگ خانواده اش وارد یه فرهنگ جدید میشه یه کم مشکله که خودشو با بقیه مطابقت بده . اما این سومین عروس خانواده ماست (همچین میگم خانواده ، انگار درباره ملکه انگلیس صحبت میکنم ) ، پس چرا من با بقیه این مشکلو نداشتم . من خانم برادر دومیم رو خیلی دوست دارم یعنی از خیلی هم گذشته ! خیلی اخلاقامون با هم جوره و جای خواهر نداشته امو پر کرده . من هرجا میخوام برم با اون میرم و همیشه برام سنگ صبوره . این عروس جدید هم خیلی سعی میکنه مثل اون باشه و خود من هم سعی میکنم اما نمیشه . یه کارایی میکنه که به نظر من خیلی جالب نیست یا مثلاً حرفایی که میزنه . خودشم متوجه شده که یه جورایی با هم مچ نیستیم . نمیدونم به نظر شما چیکار کنم ؟
نگاه کنین ، یه کلام بهم گفتین هرچی دلت میخواد بگو ، منم یه ریز براتون حرف زدم و چرت و پرت گفتم . میگم من جنبه ندارم !!!
کلی اسمایلی خوشگل گذاشتم اما نشد . کسی میدونه چجوری میشه تو پرشین بلاگ چجوری اسمایلی گذاشت آیا ؟!!!