زن شیشه ای
زن جلوی آیینه ایستاد و آه کشید. یک لکهء کوچک ابر، ذهن آیینه را مشوش کرد.
شانهء کوچک طلایی رنگ را برداشت و موهایی را که از قید سنجاقها رها کرده بود آراست.
موهای شلال و پر کلاغی ریخت روی شانه اش. از داخل آیینه می توانست تا دورها را ببیند.
اما، آسمانخراشی که پنجره هایی به شکل قلب داشت از بین همهء تصاویر به هم فشرده، بیشترین جذابیت را برایش داشت. لبخندی زد. لکه ابر بخار شد. صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. دست روی قلبش گذاشت و موجی از درد را راند. دمپایی های قرمز رنگش را پوشید و به طرف میز تلفن دوید. بر لبه صندلی، کنار میز نشست و گوشی را برداشت.
ـ الو، بفرمایید.
صدای آشنای مرد بود.
ـ منم...سهراب...چطوری؟
درد تا شانه هایش آمد و تا نوک انگشتان دست چپش، اما خندید.
ـ خوبم. صدایت را که می شنوم دیگر خوبم. کجایی؟
ـ همین دور و برها.
ــ مثلا؟
ـ تو دفترم هستم. دوستهایم هم هستند. برای راه اندازی یک نشریه همهء قوایمان را جمع کرده ایم.
ـ خوب؟
مو
اولین تار مو را زمانی پیدا کرد که داشت زیر تختخواب دنبال کرم لوسیونش میگشت. خم شده بود و سرش را کرده بود زیر تخت. خون توی سرش جمع شده بود و فکر میکرد الان است که نفسش بند بیاید. پنجره اتاقخواب باز بود و نسیم پاییزی خنکی که در اتاق میپیچید کف پایش را قلقلک میداد. داشت چمدان زیر تخت را به زحمت جابجا میکرد که دماغش شروع کرد به خاریدن، سرش را بالا آورد و آنجا بود که تارمو را که به دماغش چسبیده بود دید. یک تارموی بلند و بور. نشست روی تخت و به تارمو نگاه کرد. کامیونی با سروصدای زیاد از زیر پنجره عبور کرد و شیشههای اتاقخواب را لرزاند. تار بلند مو زیر نور ملایمی که از پنجره اتاقخواب تو میآمد برق میزد. فکرکرد که حتما با باد از پنجره تو آمده. ناخودآگاه بلند شد و پنجره را بست و این جریان را همان روز فراموش کرد؛ در واقع در آن زمان هیچ رابطهای بین اتاقخواب و تار موی بلند و بور زنانه در ذهنش شکل نگرفت.
ناتاشای عزیزم،
نمیدانی چقدر دلم برای آن خالهزنکبازیهای نوجوانیمان تنگ شده! با تو نشستن و لغز این و آن را گفتن و پتهها را به آبدادن! کافی بود یک سوژه دستمان میافتاد، دیگر ولکن نبودیم؛ آنقدر میگفتیم که از چانه میافتادیم. از قضا همه یکجورهایی برایمان سوژه بودند؛ از شاگرد هیز بقالی محله بگیر تا دبیرکج و کولهی احساساتیمان که تا دختر خوشگلی از کنارش رد میشد، یکی از آن شعرهای بندتنبانیش را بلند بلند میخواند. کاش هنوز هم همان روزها بود و سر هیچ و پوچ، هرّ وکرمان هوا میرفت.
راستش را بگویم آن روز که ترا با محسن توی بازارچهی تجریش گرم خرید و بگو و بخند دیدم، اول یکه خوردم.
از تو توقع نداشتم که نزدیکترین و قدیمیترین دوستم بودی و هستی. خودم را گوشهای پنهان کردم تا چشمتان به من نیفتد. از دور دنبالتان کردم. وقتی بالاخره سوار ماشین شدید، میدان را دور زدید و رفتید، احساس دیگری داشتم. حالا باید گذشته از سرنوشت خودم، برای سرنوشت تو هم گریه میکردم. محسن هیچوقت دلش را برای ابد جایی گرو نمیگذارد. روزی را میدیدم که هر دو نفرتان باز به من پناه میآورید. محسن به دلایل همیشگی و با چربزبانی و تو، توئی که همیشه بزرگترین اضطرابت در زندگی تنهایی بوده، در اوج شکست و تنهایی و بیزبانی!
سال دومی که در میلان مستقر شدیم، بهاره را کاشت توی دلم. به قول خودش برای اینکه «نشانهی جاودانگی عشقمان» باشد، اما در واقع برای اینکه خانهگیرم کند، که مجبور شوم بهخاطر بچه، مدرسهی سینما را ول کنم و خودش به بهانهی «سینماخواندن»، با خیال راحت با دخترهای ایتالیایی و آلمانی و فرانسوی و هرجاییِ دیگرِ مدرسهمان روی هم بریزد. درست است، اگر برگشتیم یک دلیلش بهاره بود و یک دلیلش دقکردن من از تنهایی، اما آقا دوسال بود مدرسهاش را تمام کرده بود، شده بود کارگردان، اما هیچ تهیهکنندهیی حاضر نبود حتا روی یک فیلمکوتاه پنج دقیقهایاش هم سرمایهگذاری کند و من با همهی ثروت پدرم هم نمیتوانستم در ایتالیایِ مقرراتی تهیهکنندهی سینمایی بشوم که به محسن اجازه بدهد هر پُخی که دلش میخواهد بسازد.
گفت:«میسازم!»
گفتم: «باشه عزیزم. کارگردان توئی! تا اینجای کار هم، ضررش با من. اما از اینجا به بعدشو برو سراغ یک احمقِ دیگه!»
– حرف آخرته رؤیا؟
هنگام خواندن این داستان عجیب، دچار تشویشی غیرعادی شدم. وقتی داستان تمام شد، فوراً متوجه شدم که چه باید بکنم. او هم باید این داستان را میخواند! باید میدانست که فردی آن را به او داده است که دوستش میدارد و از آنهایی که او را دوست ندارند، متنفر است! داستان را بریدم و با یک قلم قرمز، خطی کلفت دور آن کشیدم. سپس آن را در کیف مدرس? خود گذاشتم.
آن شب خیلی بد خوابیدم. فکر میکردم، باید حس کند که چه کسی این داستان را به او داده است و باید بالاخره مرا درک کند. باید بداند، یک نفر در این کلاس وجود دارد که برایش مهم نیست، لباسها به تنش نمیآیند و قیافهاش شبیه خارجیها و عجیب است. باید بداند، یک نفر هست که ...