همه چیز از آن شب شروع شد. من که اصلا توی این باغها نبودم، مرتضی پیشنهادش را داد. نشسته بودم سر کوچه و داشتم با محسن کارتبرگردان شرطی بازی میکردم، کلی هم برده بودم که یکهو سرو کلهاش پیدا شد. عینهو اجل معلق. آمد نشست ور دلم و آنقدر زیر گوشم خواند که راضی شدم. بعد دستم را گرفت و رفتیم تماشا. توی تکیهی آسد سقا، زیر گذر بازارچهی مسگرها. دور تا دور تکیه را سیاهپوش کرده بودند و روی سیاهپوشها هم گله به گله پارچههای ترمهدوزی شده آویزان بود و یک عالمه کتیبه. مرتضی زل زده بود به چلچراغ بزرگ سقف که با سقلمهی محکمم از جا پرید «حواست کجاست خره؟ شروع شد». راستش از همان اول عاشق مسعود شدم. خودش که نه، نقشش. علیاکبر. وقتی رجز خواند و شمشیرش را تاب داد کلی کیف کردم. اما کلی دلم سوخت وقتی ابراهیم روی زمین افتاد و داد زد «عمو جان به فریادم برس». بلند فکر کردم «علیاکبر بزرگتر بود یا قاسم؟» مرتضی خندید و به مسعود اشاره کرد.
نصف شب که شد، مرتضی کلید پیربابا -پدربزرگش که خادم تکیه بود- را کش رفت و بعد آمد سراغ من و حمید و محسن. تندی چپیدیم توی تکیه و رفتیم سراغ وسایل تعزیه. من شدم علیاکبر. مرتضی شد قاسم. حمید شد شمر. محسن هم سکینه. زره علیاکبر را که پوشیدم بچهها زدند زیر خنده. از بس بزرگ بود و سنگین. آخر سر مجبور شدم زره مرتضی را بپوشم و بشوم قاسم. محسن هم با آن صدای دورگهاش جایش را با حمید عوض کرد و شد شمر. بعد مرتضی شعرهایی را که روی کاغذ نوشته بود داد دستمان و ما هم تا صبح هی خواندیم و هی دور هم چرخیدیم. چند باری هوس کردم محکم بزنم توی گوش محسن. از بس حرفهای رکیک میزد لامصّّب. مثلا میخواست ادای شمر را دربیاورد. با آن هیکل گندهاش بیشتر شبیه غول بیابانی بود تا شمر. خسته که شدیم پیشنهاد کارتبازی دادم که مرتضی چشم غره رفت و مخالفت کرد.
شب بعد محسن و حمید زودتر رفتند و من و مرتضی بیشتر ماندیم. حال برگشتن به خانه را نداشتم. مرتضی رو به سقف خمیازهای کشید و شمرده گفت «قققاسم دددوست داشتی جججای حضرت قاسم بودی و در راه امام حسین شهید میشدی؟» بعد انگار که منتظر جوابم نباشد کف دستهایش را توی هوا محکم به هم زد و زیر لب گفت «لللعنتی». دستهایش را که باز کرد لاشهی پشهای افتاد روی زمین. پوزخندی زدم و گفتم «فعلا که نیستم!».
شب سوم با محسن نشسته بودیم و داشتیم سر یک زنجیر ظریف و خوشدست 24 حلقهای کارتبرگردان بازی میکردیم که دوباره سر و کلهی مرتضی پیدا شد. به بخت بدم لعنت فرستادم و تندی کارتها را قایم کردم. بعد آمدیم مسجد دو طفلان. دو کوچه پایینتر از تکیهی آسد سقا. شیخ داشت بالای منبر روضهی قاسم میخواند. تا ما را دید داد زد «آی مردم! اگه نوجوونی هم سن و سال این دو تا نوجوون رو جلو روتون پرپر کنن چه حالی می شین؟! چه برسه به اینکه اون نوجوون نبیرهی پیغمبر باشه». صدای ضجهی مردم که بلند شد اشک منم درآمد. روضهاش نشسته بود به دلم که مرتضی گفت «پپاشو بریم تکیه، الان تتتعزیه شروع میشه». آن شب مرتضی یادش رفت کلید پیربابا را بردارد و دست خالی آمد سر قرار. محسن هم کلی شاکی شد. خانه که آمدم یکراست رفتم سراغ گنجهی مادربزرگ خدابیامرزم و قاب عکس حرم امام حسین را برداشتم و زدم به دیوار اتاق. بعد آنقدر به قاب عکس زل زدم و آنقدر به روضهی قاسم فکر کردم که خوابم برد. اما خواب نبودم انگار. نشسته بودم گوشهی باغ بزرگی و داشتم دار و درختها را نگاه میکردم که یکهو مرتضی و محسن عینهو شهابسنگ از آسمان افتادند پایین. داشتم شاخ درمیآوردم، آخر لباس فرشتهها تنشان بود. محسن به هر چیزی شبیه بود الا فرشته. گفتند آمدهایم ببریمت پیش آقا. بعد دستم را گرفتند و پروازکنان آمدیم تکیه. گفتند همینجا منتظر باش تا آقا تشریف بیاورند. من هم نشستم گوشهای و آنقدر منتظر شدم تا با لگد ننهام از خواب پریدم. داشت میگفت «پاشو نمازت قضا شد ورپریده».
فرداش وسطای ظهر بود که محسن آمد سراغم. میخواست بقیهی بازی دیشب را ادامه بدهیم. وقتی گفتم بیحوصلهام قهر کرد و رفت. پشت بندش مرتضی آمد. آنقدر خوشحال بود که یک جمله را چند بار تکرار میکرد. گفت پیربابا فهمیده که شبها کلیدش را برمیداریم و میرویم تکیه. گفت اولش ناراحت شده ولی بعد گفته که به جای این قایمباشکبازیها از اول به خودم میگفتید. بعد با آب و تاب ادای پیربابا را درآورد «پسرکم پیربابا از خداشه که تو و رفیقاتو تو لباس تعزیه ببینه. چی از این بهتر. همین امشب بیاین تکیه تا یه نقشم به شما بدم» از زور خوشحالی هورای بلندی کشیدم که داد ننهام درآمد «چه مرگته بچه؟ چرا داد و هوار میکنی ذلیل مرگ مرده».
شب شده و نشده چهارتایی آمدیم تکیه. هنوز کسی نیامده بود. به مرتضی گفتم «فکر می کنی پیربابا چه نقشی رو بهمون بده؟» مرتضی شانهاش را بالا انداخت و گفت «مممن دددوست دارم جای علیاکککبر باشم». دلم هری ریخت پایین. من هم دوست داشتم جای علیاکبر باشم، اما یاد قضیهی زره که افتادم پشیمان شدم. پیر بابا که آمد، من و مرتضی یک شب در میان شدیم قاسم. محسن و حمید هم شدند دو طفلان مسلم. خندهدار بود. محسن با آن هیکل گندهاش به تنهایی دو طفلان بود. پیربابا خودش هم نقش بازی میکرد. حبیب بن مظاهر. تعزیه که شروع شد جمعیت تو تکیه موج میزد. همه از سر و کول هم بالا میرفتند تا نمایش را ببینند. بچهها و جوانها و بزرگترها یکی یکی آمدند و نقشهایشان را بازی کردند. حر بن یزید ریاحی. حبیب بن مظاهر. زهیر بن قین. علیاکبر. فرزندان زینب. برادران عباس. سکینه. رقیه. عمرسعد. شمر بن ذیالجوشن. حرمله.
نوبت نقش قاسم که شد دیگر توی تکیه جای سوزن انداختن نبود. اول قرار بود مرتضی نقش قاسم را بازی کند ولی نمیدانم چرا یکدفعه غیبش زد. فکر کنم ترسیده بود. البته من هم دست کمی از او نداشتم، اما دیگر نه راه پس داشتم، نه راه پیش. زره قاسم را پوشیدم و آمدم میان جمعیت و شروع کردم به خواندن شعرهایی که حفظ کرده بودم. بعد آنقدر دور میدان دویدم و رجز خواندم و آنقدر شمشیر را بالا و پایین کردم که نفسم گرفت. یکهو جمعیت موج برداشت و تار شد. مردم بودند و نبودند. هرّ گرما عجیب امانم را بریده بود و تشنگی بیطاقتم کرده بود. بریده بود امانم را. از زمین و زمان آتش و خون میبارید انگار. ناگهان سپاه عمر سعد سرازیر شدند سمتم. دورهام کردند و آنقدر چرخیدند که نفسم بند آمد. ناگهان تیری خورد به قلبم. تیر دیگری سینهام را نشانه رفت. تیرها همچنان میآمدند و همچنان فرو میرفتند. خون از بدنم شرّه کرده بود. فرو میرفتند همچنان. نیزهها و شمشیرها و سنگها همگی روی بدنم جاخوش کرده بودند که یکهو عمودی فرق سرم را شکافت. از اسب افتادم زمین. دیگر رمقی برایم نمانده بود. شکافت فرق سرم را. تمام وجودم فریاد شد «عمو جان به دادم برس». سینهام که تنگ شد آمد. سرم را به دامن گرفت. خونها را از روی سر و صورتم پاک کرد. موهای آشفتهام را با دست شانه کرد. بعد لبخند زد و آنقدر نگاهم کرد که یکهو سبک شدم. اوج گرفتم عین ابر. چشمهایم را که باز کردم ننهام گریه میکرد و مدام میگفت «یا قاسم بن الحسن، بچمو از تو میخوام» چند ساعت بود که بیهوش بودم.
جایتان خالی، دیروز از زور بیکاری زدم به جدول! یعنی بیکاری آنقدر طاقتفرسا شد که پریدم سر خیابان و یک عدد روزنامهی ... خریدم، و بعد با یک فقره مداد نوکتیز تازه نفس و یک فروند پاککن فرد اعلا، افتادم به جان جدول کلمات متقاطع بیچارهاش. اول هم رفتم سراغ جدول ویژه. اما وقتی دیدم حریف خیلی قَدر است و نمیتوانم پا را از گلیم معلوماتم درازتر کنم، ناچار حریف سبکوزنتر(جدول عادی) را برگزیدم و یک ساعتی را پنجه در پنجهاش فکرآزمایی کردم. آنهم چه فکرآزماییای! آنقدر پشت دانستههایم را به خاک مالید که دیگر هوس حل جدول نخواهم کرد. اما بشنوید از ما وقع رزم من و جدول(بر وزن «رستم و سهراب»!!)
اولین سوال این بود: «از کشیدنیها»، که بلافاصله هزار چیز کشیدنی مثل سیگار و چپق و قلیان به ذهنم خطور کرد. البته کشیدنیها منحصر به اینها نیست و آدمیزاد چیزهای دیگری هم میکشد. ناز میکشد. منت میکشد. بار میکشد. رنج میکشد. بدبختی میکشد. عذاب میکشد و... اما میدانید جواب چه بود؟ جواب «کش» بود!
سوال دوم این بود: «جزو اسرار است». با خودم فکر کردم که خب، خیلی چیزها جزو اسرار است. از سن خانمها گرفته تا مسایل مالی یک شرکت و حتی قیمت واقعی اجناس یک فروشگاه. در اینجا چون پیبردن به جواب، از بین این همه احتمال کار دشواری بود سراغ سوال بعد رفتم. نوشته بود: «در شیشه میکنند» که سوال چند پهلویی است. چون خیلی چیزها را در شیشه میکنند. انواع و اقسام ترشیجات، شیرینیجات، ادویهجات، حبوبات و حتی جانوران ریز و درشت. که جواب هیچ یک از اینها نبود. جواب «خون آدمیزاد» درآمد که عدهای از کاسبها و کارمندان و اصناف و البته رانندگان محترم تاکسی هر روز دارند از من و شما میگیرند و در شیشههای چند کیلویی ذخیره میکنند و برای روز مبادایشان کنار میگذارند!
در جای دیگری نوشته بود: «وسیلهی ترقی» و حرف اولش هم «پ» درآمده بود. به نظرم رسید جواب باید چیزهایی مثل پر رویی، پارتی بازی، پشتهماندازی و یا پدر سوختگی باشد. اما جواب «پشتکار» درآمد که بههیچ وجه با واقعیت تطبیق نمیکند. یکی دیگر از سوالها این بود: «در زیر میز جابجا میشود». میبینید چه سوالهای سختی از آدم میپرسند؟ هزار و یک چیز میتواند در زیر میز جابجا شود. از پای آدمیزاد گرفته تا سطل زباله و زیرپایی و دمپایی. اما در اینجا بود که به شوخطبعی طراح جدول پی بردم. میدانید چرا؟ چونکه جواب «رشوه»(عوام میگویند زیرمیزی) درآمد که در زیر میز و از جیب رشوه دهنده به جیب رشوه گیرنده منتقل و جابجا میشود. یا مثلا نوشته بود: «جنایتکار» که هر چه فکر کردم نفهمیدم منظورش چیست. چون جنایتکار یکی دو تا که نیست. محتکر، گرانفروش، کمفروش، نزولخوار، شرخر، هروئینفروش، قاچاقچی، دلال، آدم رُبا، دزد، اراذل و اوباش و صدجور دیگر از این جانورها، همگی جنایتکارند و فقط کارشان با یکدیگر فرق میکند.
یکی از سوالها خیلی بامزه بود: «جای بیخطر»، که میتوانست خیابان باشد که کاملا بیخطر است، و یا پیادهرو که بسیار بسیار امن است و هیچ موتورسوار و دوچرخهسواری جرئت تردد در آن ندارد، و یا حتی خانهی خود آدم که بیخطرترین و امنترین مکانهاست و دشمنانی مثل زلزله و صاحبخانه و توپ فوتبال بچههای کوچه، اصلا آنرا تهدید نمیکند. اما زهی خیال باطل! جواب «لانهی شیر» درآمد که فکر میکنم فعلا از همه جا امنتر و مطمئنتر است. سوال دیگری که توجهم را جلب کرد این بود: «با طبیعت آدمی نمیسازد» که چیزهایی مثل گوشهگیری، جنگجوئی، خیانت و نامردی به ذهنم آمد، اما بلافاصله از ذهنم رفت چون جواب چیزی نبود جز «راستی و درستی». یک سوال دیگر هم بود که برایم خیلی جالب بود: «ترس غیر عقلانی» که خندهام گرفت و یاد ترس زنها از مادر شوهر و مردها از مادر زن افتادم که کاملا غیر عاقلانه و نابجاست! اما بشنوید از این سوال سوالبرانگیز! «باب دوستی را باز میکند» که یاد گفتاری از امیرالمومنین علی علیهالسلام افتادم که فرمودند «خوشرویی ریسمان دوستی است»، اما دقت بیشتری که کردم، دیدم این حدیث امروزه کاربردی ندارد و چیزهایی مثل هدیه (بخوانید رشوه) و تملق و نان قرض دادن شاهکلیدهای باب دوستی شدهاند.
و در نهایت سوال آخر هم این بود: «بلند و رسا». اگر شما بودید یاد چه میکردید؟ من که یاد بوق رسای ماشینها افتادم که هر روز به بهانههای مختلف به آسمان بلند است و همینطور یادی از صدای ضبطصوت همسایهمان کردم که ساعت به ساعت مستفیضمان میکند و جیغ و داد بچههای محلهمان که بسیار دلنشین است. و از همه مهمتر به یاد زنگ موبایل ملت افتادم که لحظه به لحظه در بیرون و درون خانه دم میگیرد و در مناسبتهای مختلف، احساسات مختلفی را به آدم تحمیل میکند.
دیدید که جدول چقدر با زندگی اجتماعی آدمها گره خورده و چه مقدار اطلاعات مفیدی را نصیبتان میکند؟ حالا هی بنشینید و بگویید که جدول حل کردن کار آدمهای بیکار است. من که حظ بردم شما را نمیدانم. یکی از رفقا میگفت: روزی در جمع اعضای خانواده نشسته بودم و جدولی حل میکردم که به این سوال برخوردم: «از طلا قیمتیتر». وقتی آنرا در جمع مطرح کردم هر کسی جوابی داد و نظری اعلام کرد. اما جالبترینشان جواب خواهر سیسالهی مجردم بود که گفت «شوهر» و عموی بنایم که گفت «سیمان».
اشاره: این نوشتار بر آن است تا به دور از هرگونه تعصب ملی و مذهبی و با بررسی منابع گستردهی تاریخی و بر پایهی نظریات مورخان بیطرف غربی و شرقی، گذشتهی با شکوه تمدنی را به تصویر بکشد که حقایق و اسرار آن طی قرون متمادی در دل خروارها خاک جهالت و فریب مدفون بوده و به فراموشی سپرده شده است. «تمدن بزرگ اسلامی، با گسترهای از چین تا اسپانیا»
پیشگفتار: بیش از چهارده قرن است که از طلوع و ظهور اسلام میگذرد؛ در این دوران طولانی و پر فراز و نشیب، با گسترش اسلام در میان ملل مختلف و به تبع آن آمیختگی فرهنگهای گوناگون با آداب و رسوم و فرهنگ اسلامی، تمدنی شکل گرفت که در سدههای درخشش و شکوفایی خود، در مغرب و مشرق عالم همواره منجر به بهت و حیرت همگان میشده است؛ و در روزگاری که جهان غرب در دوری از تمدن و فرهنگ بسر میبرد (نزدیک به 1300 سال، که غربیها آن را قرون وسطی مینامند)، جهان اسلام در علم و ادب و هنر و مذهب و فلسفه چون نگینی میدرخشید و به پیشرفتهای فراوانی در زمینههای علمی، فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و نظامی دست یافته بود. اما این تمدن بزرگ نیز همچون تمدنهای پیش از خود دستخوش تحولات بسیار زیادی قرار گرفت و به دلایل متعددی که این نوشتار مترصد پرداختن به آن است دچار رکود و ضعف گردید و مغلوب فرهنگ نوپای غربی شد؛ فرهنگی که به اذعان تاریخ، کاملا متاثر از فرهنگ اسلامی بوده و با الگوبرداری و برداشت از آن پایههای فرهنگی خود را بنا نهاده است.
اما باید توجه داشت به همان مقدار که یادآوری دوران عقبماندگی تمدن اسلامی موجب سرافکندگی است، مروری بر فصول درخشش و شکوفایی آن، نه تنها مایهی مباهات و افتخار خواهد بود، بلکه انگیزهای برای خلق دوبارهی آن ایجاد خواهد کرد. براستی ملتهای مسلمان اگر گذشتهی با شکوه خود را بشناسند روح تازهای در کالبدشان دمیده خواهد شد و موجبات پیشرفت و تعالی را فراهم و رکود و سستی را از خود دور خواهند کرد و بیشک عظمت از دست رفتهی خویش را بازآفرینی خواهند نمود؛ و تمدن جدیدی را در قرن بیست و یکم پایه خواهند گذاشت که مبنای زندگی تمامی بشریت قرار گیرد؛ تمدنی که در عین پرداختن به علم و دانش بر محور دین و اخلاق میگردد و همانند تمدن غربی انسانیت را فدای تکنولوژی نمیکند؛ تمدن اسلامی دیانت و عقلانیت را جدای از هم و نافی یکدیگر نمیداند و انسان را در عین برخورداری و بهرهمندی از تمامی امکانات مادی ملزم به رعایت دستورات الهی میداند؛ (در قسمتهای آینده بیشتر به این مساله خواهیم پرداخت) و این هدفی است که اندیشمندان و فرهیختگان مسلمان در دههها و سدههای اخیر به دنبال تحقق آن بوده و تمام تلاش خود را در جهت بیداری اسلامی مصروف داشتهاند.
اما حقیقتا کدام مورخ میتواند گذشتهی باشکوه تمدن اسلامی و اوضاع و احوال آنرا بر ما آشکار کند؟ آیا میتوان به گفتهها و یافتههای تاریخنویسان غربی که خود را یگانه صاحب بشریت و تمدن بشری میدانند اعتماد کرد؟ آیا این ادعای آنان که ما اروپاییان اولین تمدن بشری را در یونان و روم باستان پایهگذاری کردیم، سخن گزافی نیست؟! البته این بدان معنا نیست که همه مورخان غربی بیراهه رفتهاند، بلکه بودهاند و هستند کسانی که بدور از تعصب، تاریخ را آنگونه که هست روایت میکنند، نه آنگونه که خود میخواهند.
این نوشتار در بخش اول، وضعیت جهان قبل از ظهور اسلام را به تصویر خواهد کشید و برای اثبات این مدعا که غربیها نخستین پایهگذاران تمدن در جهان نبوده و در اولین دورهی شکوفایی خود(یونان و روم باستان) از مشرق زمین الگو پذیرفته و از آن مایه گرفتهاند، به بررسی اجمالی تمدنهای بزرگ تاریخی خواهد پرداخت. در بخش دوم، تمدن اسلامی و ابعاد علمی و فرهنگی آن را تشریح خواهد کرد و در بخش سوم، علل و عوامل رکود و ضعف در تمدن اسلامی و دلایل قوت گرفتن فرهنگ نوپای غربی را مورد بررسی قرار خواهد داد:
1- از تمدن سومری تا تمدن اسلامی (سیری در تمدنهای بزرگ بشری)
2- جلوههایی از تمدن اسلامی (بررسی ابعاد تمدن و فرهنگ در جهان اسلام)
3- علل پیشرفت و رکود تمدن اسلامی (بررسی عوامل پیدایش، شکوفایی و رکود آن)
اشاره: این نوشتار بر آن است تا به دور از هرگونه تعصب ملی و مذهبی و با بررسی منابع گستردهی تاریخی و بر پایهی نظریات مورخان بیطرف غربی و شرقی، گذشتهی با شکوه تمدنی را به تصویر بکشد که حقایق و اسرار آن طی قرون متمادی در دل خروارها خاک جهالت و فریب مدفون بوده و به فراموشی سپرده شده است. «تمدن بزرگ اسلامی، با گسترهای از چین تا اسپانیا»
(پارس؛ نخستین امپراطوری بزرگ)
طبق نظر مورخین، «آریاییان» که سازندگان تمدن پارسی به شمار میروند در ابتدا اقوامی بدوی(ابتدایی) بودند که در ساحل دریای خزر(معروف به هیرکانی) زندگی میکردند؛ ولی بتدریج پراکنده شدند و در سه جهت شرق(هند)، غرب(اروپا) و جنوب(فلات ایران) کوچ کردند و سرزمینهای بزرگ و کوچکی را بوجود آوردند. البته عدهای نیز معتقدند آریاییها از آسیای مرکزی مهاجرت کرده و دو دسته شدهاند: عدهای به سمت سواحل دریای خوارزم(خزر) آمده و سرزمین ایران-وئجه(بمعنای وطن آریاییها) را تشکیل دادهاند و عدهای نیز به سمت جلگهی سند حرکت کرده و سرزمین هند را بوجود آوردهاند. نخستین سازمان منظم اجتماعی در ایران-وئجه، توسط تیرهای از آریاییان به نام مادها بوجود آمد؛ مادها که در منطقهی همدان امروزی ساکن بودهاند در هزارهی قبل از میلاد مسیح اولین حکومت را پایهریزی کردند و سرزمینهای اطراف خود از جمله پارس(فارس کنونی) را به زیر سلطهی خویش درآوردند.
امروزه گروهی مدعی هستند که اولین پادشاه ایرانی «کیومرث» است که در 7000 سال قبل از میلاد مسیح حکومت میکرده و بعد از وی اشخاصی چون هوشنگ و ضحاک و فریدون و... به تخت نشسته و حکومتهای مقتدری را بوجود آوردهاند؛ و برای این ادعای خود شواهدی جعل میکنند و به شاهنامه فردوسی و فارسنامه ابن بلخی استناد میکنند. اما با مراجعه به کتب معتبر تاریخی و استناد به تحقیقات باستانشناسی این ادعا مردود شناخته میشود و در زمره افسانهها و اساطیری قرار میگیرد که به گفتهی ویلدورانت مردم زمانهای گوناگون میساختهاند تا عقبهی خود را محکم کنند و برتری خود را بر دیگر ملل اعلام دارند. (لازم به ذکر است که فردوسی شاعر بزرگ ایرانی از سرودن اینگونه اساطیر قصد داستانسرایی صرف نداشته و مقاصد خاصی مورد نظرش بوده است که میتوان در مبحثی جداگانه به آن نیز پرداخت)
ماد: مردم ماد مردمی قانع، سختکوش و زحمتکش و در عین حال قدرتمند و جنگجو بودند. اولین پادشاه آنان «دیااکو» مردی عادل و دادگر بود، اما بعدها بواسطهی قدرتی که پیدا کرد به استبداد و خودکامگی پرداخت. در این زمان کشمکش سختی میان دولت ماد و آشور در جریان بود که در نهایت با پیروزی «هوخشتره» پادشاه مادی و فتح سرزمین آشور این جنجالها پایان پذیرفت. از این به بعد بود که حاکمین مادی با قدرت و ثروت فراوان خود به عیش و نوش پرداختند و راه ظلم و تعدی را پیش گرفتند. اما این دولت مستعجل عمری پیدا نکرد و سرانجام شخصی به نام «کوروش» از سرزمین پارس قیام کرد و با فتح قلمرو مادها به حکومت صد و پنجاه سالهی آنان پایان داد. بعد از آن کوروش سربازان مادی و پارسی را منظم ساخت و آنها را به صورت قشون شکستناپذیری درآورد و با فتح سرزمینها و تمدنهای کهن، حکومتی را با گسترهای از یونان تا شبهقارهی هند بنا نهاد و بدین ترتیب اولین امپراطوری بزرگ در تاریخ تاسیس شد.
پارس: ویل دورانت درباره کوروش اینچنین مینویسد «او در کشورگشاییهای حیرتانگیز خود، با شکست خوردگان به بزرگواری رفتار میکرد و نسبت به دشمنان سابق خود مهربان بود. وی که موسس سلسلهی «هخامنشی» بود امپراطوری بزرگی را بنا نهاد که بزرگترین سازمان سیاسی قبل از دولت روم و یکی از خوش ادارهترین دولتهای همهی دورههای تاریخی به شمار میرود. او پایههای سلطنت خود را بر بخشندگی و خوی نیکو قرار داده بود و به آزادی عقیدهی دینی و عبادت معتقد بود. این حاکی از آن است که بر اصل اول حکومت کردن بر مردم آگاهی داشت و میدانست که دین از دولت نیرومندتر است. پس مایهی شگفتی نیست که یونانیان دربارهی وی داستانهای بیشمار نوشته و او را بزرگترین پهلوان جهان پیش از اسکندر دانسته باشند.» ویل دورانت در عین تحسین از نبوغ کوروش از خودخواهیها و استبدادهای او نیز مینویسد. «کوروش مانند همه جهانگشایان پس از خود همچون اسکندر و ناپلئون قربانی بلندپروازیهای فراوان خویش شد و پیش از آنکه فرصت سازمان دادن به امپراطوری بزرگش را پیدا کند اجل گریبانش را گرفت و به دست دشمنانش کشته شد. او با وجود خلق و خوی نیک، گاهی بیحساب قساوت و بیرحمی از خود نشان میداده است چنانکه تاریخ از روایت آن شرمسار است.»
لوردراپه را که جمع کردم نور شدید آفتاب ریخت توی اتاق. چشمم افتاد به رفتگر نارنجیپوشی که با جاروی دسته بلندش محوطهی بیرونی آپارتمان را جارو میکرد. آن طرفتر بچههای قد و نیم قد همسایه را دیدم که داشتند توی فضای سبز سرسرهبازی میکردند. پیرمرد و پیرزنی هم نشسته بودند روی نیمکتی و لابد از گذشتهها حرف میزدند. دماغم را خاراندم و زل زدم به حوض بتنی فوارهدار. عجیب بیحوصله بودم. شب قبل را تا نزدیک صبح توی رومهای مختلف چرخ میزدم. معمولا شبهایی را که خوابم نمیبرد مینشستم و تا صبح با این و آن چت میکردم. سعید هم مدام راه میرفت و غر میزد که «عزیزم، این کارا توی شأن من و تو نیست! ما که دیگه سنی ازمون گذشته نباید ادای جوونا رو در بیاریم.» توی دلم بهش حق دادم. پرده را کشیدم و فرو رفتم توی راحتی چرمی. فکر کردم «امروزو چی بپزم؟» فکرم به جایی قد نداد. خسته بودم. از دست خودم. از دست سعید و بچهها. از دست زندگی. زندگی برام شده بود تکرار چیزهای خسته کننده. یاد حرف بیبی افتادم. میگفت «ننه جون، کار جوهرهی آدمیزاده و الّا چه توفیری هس میون آدم و سنگ؟». دستم را حلقه کردم پشت سرم و با نوک پا میز عسلی را هل دادم جلو. میز یکور شد. درست مثل اعصابم. بعد خیره شدم به تابلو فرش دیوار مقابل که نقش پیرزن چارقد به سر و شلیته به پایی بود که نشسته بود روی ایوان خانهای قدیمی و گبّه میبافت. عینهو بیبی. بیبی هم تا همین سالهای آخر عمرش هر وقت بیکار میشد وضو میگرفت و مینشست پشت دار قالی و فرش میبافت. گل و بوته و مرغ و پروانه. خیلی هوس کرده بودم دوباره خانهی بیبی را ببینم. بعد از فوتش خانه را فروختیم و دسته جمعی آمدیم تهران. اما بعد کلی پشیمان شدیم. صبح از سعید خواسته بودم که دربارهی خانهی قدیمی پرس و جویی کند، ببیند آیا هنوز سرپاست یا جایش برج ساختهاند.
دل توی دلم نبود. کنترل تلویزیون را برداشتم و یکی یکی کانالها را عوض کردم. برنامهی بدرد بخوری پخش نمیشد. بعد کنترل رسیور را برداشتم و چرخی هم روی کانالهای ماهواره زدم. باز هم چیز بدرد بخوری دستگیرم نشد. سر آخر موبایل را برداشتم و چند تا جوک برای ملیحه و سودابه فرستادم. جوابم را ندادند. موبایل را پرت کردم گوشهای و رفتم توی اتاق و دراز کشیدم روی تخت. آباژور را که از دیشب روشن مانده بود خاموش کردم و چشمانم را روی هم گذاشتم. تصمیم گرفتم به هیچ چیز فکر نکنم. اما کردم. شمرده فکر کردم «کاش الان بیبی زنده بود، اونوقت عین بچگیام میپریدم توی بغلشو و خودمو واسش لوس میکردم. اونم هی قربون صدقم میرفت». یاد روزهای نذری پزان افتادم که حیاط خانهی قدیمی از آدمها پر و خالی میشد. آنوقت من و بچههای دیگر زمین و زمان را بهم میریختیم و شیطنت میکردیم. بعد که خسته میشدیم مینشستیم لب حوض و با ماهیهای رنگ و وارنگ و بلایش بازی میکردیم. بزرگتر که شدم، همیشهی خدا به کاشیهای فیروزهای حوض که راحت و آرام و بدون دغدغه لم داده بودند گوشهی حیاط حسودی میکردم. حیاط بیبی خیلی زیبا بود. دور تا دورش پر بود از گلهای میخک و اقاقیا و رز. سفید و زرد و قرمز. سرتاسر دیوار حیاط هم پوشیده از شاخههای پیچک، که انگار میکردی از سر و کول هم بالا رفتهاند. بلند فکر کردم «امروز به سعید میگم یه چنتا فیلتوس و دیفن باخیا و فیکوس برام بخره».
ملحفه را کشیدم روی خودم و غلت زدم به پهلوی راست. خندهام گرفت. یک بار که رفته بودم خانهی قدیمی، وقتی بیبی را بوسیدم و گفتم «چطوری مادر جان؟» تعجب کرد. بعد سرتا پایم را برانداز کرد و گفت «خیلی عوض شدی ماهرخ؟!» نفهمیدم خوشحال بود یا ناراحت. اما حق داشت تعجب کند. کفش اسپرت آدیداسی که از کالیفرنیا خریده بودم، شلوار مخمل کبریتی لیوایز، پالتوی چرمی نایک، روسری پلنگی ژورژت و ساعت مچی سیتیزنی که دستم بود هر کسی را به تعجب وا میداشت. بعد رفتیم توی خانه و من احساس کردم که بوی تند ادکلن چارلی که صبح زده بودم، بوی گلاب قمصر روی طاقچه و گلهای نرگس توی گلدان و عطر گل محمدی توی جانماز بیبی را یکجا محو کرد. بیبی که رفت توی آشپزخانه ولو شدم روی صندلی راحتی، با آن صدای قیژ قیژش. بیبی بارها برایم تعریف کرده بود که وقتی آقا بزرگ از سر کار میآمد چطور به استقبالش میرفت. گیوههایش را در گوشهای جفت میکرد و کت چهارخانهاش را از تنش درمی آورد و عرقچینش را بر روی طاقچه میگذاشت. بعد برایش که نشسته بود روی همین صندلی راحتی تا خستگی در کند یک استکان چای کمرباریک میآورد و آنوقت با هم مینشستند به صحبت. لابد قیژ قیژ صندلی هم موسیقی زمینهشان بود! داد زد «ننه جون، هنوزم اشکنه دوس داری؟» داد زدم «بیبی شما هر چی درس کنی من دوس دارم».
پای راستم را انداختم روی پای چپ و زل زدم به طاقچهی سنگی دیوار مقابل که رویش آینه و شمعدانی لالهای، ساعتی شماطهدار و یک ظرف گلاب پاش قرار داشت. به ساعت مچیم نگاه کردم و زمانش را با زمان ساعت روی طاقچه مقایسه کردم. ساعت بیبی یک ساعت جلو بود. بعد چشم چرخاندم دور اتاق. روی طاقچهی سمت راستم یک گردسوز قدیمی بود در کنار چند جلد کتاب که خیلی منظم در کنار هم چیده شده بودند. خوب که دقت کردم نام بوستان و گلستان را روی جلد یکی از کتابها تشخیص دادم. گوشهی دیگر طاقچه هم یک قرآن بزرگ روی یک رحل مجلسی جا خوش کرده بود. گلدانهای نرگس. مبلمانهای کهنه. قاب عکسهای چوبی با حاشیههای منبتکاری شده بر روی دیوارها. ساعت دیواری پاندول دار که اتفاقا زمانش با زمان ساعت مچیم یکی بود. آمدم سراغ وسایلم و تلویزیون LCD بیست و یک اینچ DVD خوری را که برای بیبی سوغاتی آورده بودم از توی جعبهاش درآوردم و گذاشتم روی حفاظ چوبی تلویزیون قدیمیای که گوشهی اتاق کز کرده بود و مدتها بود خاک میخورد. خرید تلویزیون پیشنهاد سعید بود تا بقول خودش بیبی سرگرم بشود و بفهمد توی دنیا چه خبر است. بعد جعبههای قهوه و کاکائو و پنیر حلقهای را برداشتم و آمدم توی آشپزخانه. بوی اشکنه که خورد به دماغم آنقدر ذوق زده شدم که نگو و نپرس. اشکنههای بیبی محشر بود. فکر کردم «چطوره امروز برا سعید اشکنه درس کنم؟!» جعبهها را گذاشتم توی یخچال و خیره شدم به بیبی که داشت بشقاب سبزی خوردن را که بوی ترب و ریحانش بدجور آدم را هوسی میکرد میگذاشت توی سینی کنار نان سنگک خاشخاشی و کاسهی ترشی و پارچ سفالی دوغ.
گرمم شده بود. ملحفه را زدم کنار و چرخیدم به پهلوی چپ. پنجرهی اتاق با آن شیشههای رفلکسش طاق باز مانده بود. نمیدانم چرا هوس کرده بودم بنشینم روبروی شیشههای رنگ و وارنگ پنج دری خانهی بیبی و ساعتها به بازی نور و رنگشان زل بزنم. از روی تخت بلند شدم و نشستم پشت میز. لپ تاپ را روشن کردم و رفتم توی پوشهی عکسهای خانوادگی و نشستم به تماشا. بیبی در حال خندیدن. بیبی در حال خوردن. بیبی در حال مطالعه. بی بی در حال آب دادن به گلها. بیبی در حال بوس کردن بچهها. بیبی در حال قالی بافتن. بیبی در دوردست. یکی از عکسها از بقیه جالبتر بود. بیبی با چادر گل گلی سفیدی ایستاده بود روی سجادهی سبز رنگش و در حال قنوت بود. حس کردم بوی عطر گل محمدی از توی سجادهی بیبی پیچید توی فضا. ساعت را که نگاه کردم جا خوردم. ظهر شده بود و هنوز غذایی درست نکرده بودم. حوصلهی غرغر کردن بچهها را نداشتم. پریدم توی هال، تلفن را برداشتم و چهارتا پیتزای مخلوط با سس فرانسوی و دلستر لیمویی سفارش دادم. پشت بندش سعید زنگ زد. خیلی هیجان زده بود. میگفت خبر خوشحال کنندهای برایم دارد و مژدگانی میخواست. گفتم «خودتو لوس نکن، بگو چه خبره؟» گفت «باشه میگم اما مژدگانی طلبم». بعد شمرده شمرده انگار که لقمهای را بجود ادامه داد «خونهی بیبی سُر و مُر و گنده سر جاشه». قطرهی اشکی از گونهی راستم سُر خورد و افتاد روی فرش زیر پایم. فرش را بیبی بافته بود.