«عمرسعد» آدم عجیبیست. یعنی شخصیتش از شدت دمِدستبودن و باورپذیربودن برای قرار گرفتن توی آن جایگاه عجیب است. آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرماندهی تاریکترین سپاه تاریخ بشود. ماها تصور میکنیم سردستهی آدمهایی که مقابل امام حسین میایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. ظاهراً اما اینطور نیست. عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچوقت، اما رگههایی از شخصیت عمرسعد را خیلیهایمان داریم. رگههایی که وسط معرکه میتواند آدم را تا لبهی پرتگاه ببرد.
از همان لحظهی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین. حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به اینکه حسین حق است. به اینکه جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. اما چیزهایی هست که وقت «عمل» میلنگاندش. زن و بچههاش، مال و اموالش، خانه و زندگیاش و مهمتر از همهی اینها؛ گندمهای ری؛ وعدهی شیرین فرمانداریِ ری.
شب دهم امام میکِشدش کنار، حرف میزند با او +. حتی دعوتش میکند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. میگوید؛ میترسم خانهام را خراب کنند، امام جواب میدهند: خانهی دیگری میسازم برایت. میگوید؛ میترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره میگویند؛ بهتر از آنها را توی حجاز به تو میدهم. میگوید نگران خانوادهام هستم، نکند آسیبی به آنها برسانند ...
ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل. با آنکه به حقانیت حق واقفیم. مال و جان و زندگی و موقعیتمان را خیلی دوست داریم؛ از دست دادنشان خیلی برایمان نگرانکننده است. و اینها نشانههای خطرناکی هستند. نشانههای سیاهی از شباهت ما با عمرابنسعدابنابیوقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم.
عمرسعد از آن خاکستریهایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهیها و دیگر همانجا ماند.
محرم تلنگری بر روزمرّگی و قانون تکرار
باز هم علم ها برافراشته شده اند .
باز هم حسینیه ها گشوده شده و تکیه ها بر پا گشته اند.
سی و یک سالگی، دالانیست که عزیزی در ابتدایش، یک دسته رز صورتی مینیاتوری گذاشته با دو تا کتاب که از کلمههای نورانی لبریزند، با یک یادداشت حالخوبکن ... در انتهایش، کاش نسیم باشد و نور باشد و نیلوفر.
یک: دیشب داشتم غر میزدم پیش مصطفی؛ از چالشها و دردهام میگفتم و از شرایطی که به نظرم سخت میآمد و از تصمیمهای سخت زندگی ... صبح خندهام گرفت از دردهای کوچکم؛ با آنکه میدانم دوباره بیخوابم/ بیخوابمان میکنند. خط شعری آمد جلوی چشمهام: «حواسم به زندگی هست/ و همیشه از خودم میپرسم/ آیا ماهیها میدانند/ که در آب زندگی میکنند»؟
دو: با عطیه آشنا شدم و چای خوردم و حرف زدم؛ دیروز عصر؛ توی پاتوق کتاب شیراز. آشناییِ خوبی بود. یک گلدان کوچک خواستنی به من هدیه داده که اسلیمیهاش آنقدر ساده و روانند که دیوانهام میکنند. «آیا ماهیها میدانند که در آب...»؟
سه: آخرین پنجشنبهی مهر است و هزارکوچه هنوز توی این شهر هست که قدمزنان نپیمودهایمشان. و هزار چای معطر دمنشده و عطر هزار کیک خانگی و هزار دانهی انار منتظر توی کاسههای بلور و هزار شمع روشن نشده و هزار چوب عود نسوخته و هزار صفحه و هزار بیت عاشقانهی ناخوانده ... بیا حواسمان به زندگی باشد.
صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
بنا داریم درباره ی تفاوت صحبت کنیم . تفاوت بین ماهها . تفاوت بین ماههای رمضان .تفاوت بین ماه رمضانی که در فصل زمستان واقع می شود با ماه رمضانی که در تابستان قرار می گیرد .
خب ، همه ماهها و جملگی ماههای رمضان ، فارغ از اینکه در چه سال و فصلی واقع شده