یادداشتی بر «حلقه ی سبز» ( ابراهیم حاتمی کیا )
مصطفی انصافی- ابراهیم حاتمی کیا از آن دست فیلمسازانی است که درام و اقتضائات آن را به خوبی می شناسد. گواه این مدعا کارنامه ی اوست که قدرتمندترین ملودرام های جنگی تاریخ سینمای ایران در آن دیده می شود. «حلقه ی سبز»? دومین مجموعه تلویزیونی حاتمی کیا هم یک درام است هرچند نه به قدرت آثار قبلی فیلمساز. کار هنرمند هم که با خط کش میانه ای ندارد و این که چرا ابراهیم حاتمی کیا پس از ساختن این همه آثار شاخص در سینمای دفاع مقدس این بار به مسائل اجتماعی نامربوط به جنگ پرداخته است سوال مهملی است. همین سطحی نگری باعث شد خیلی ها قصاص قبل از جنایت کنند و به اظهار نظر منفی درباره «حلقه ی سبز» بپردازند و نفهمیدند پیش و بیش از هر چیز آزادی هنرمند محترم است. تجربه نشان داده است که انتظار مخاطبان با نام و آوازه ی هنرمند نسبت مستقیم دارد. وقتی نام ابراهیم حاتمی کیا به عنوان نویسنده و کارگردان در عنوان بندی سریالی دیده می شود دیگر این سریال یک سریال معمولی نیست. چون فیلم? فیلم حاتمی کیاست. به او تا 6?5 قسمت هم وقت می دهیم که فقط شخصیت هایش را معرفی کند و سپس با یک ریتم کند و کسالت بار داستانی را تعریف کند که جذابیت های آن ( اگر جذابیتی دارد ) ربطی به خود داستان و فضای کار ندارد. صد البته اگر فیلمساز دیگری بود محال بود این قدر صبورانه پای فیلمش بنشینیم.
همه ی این ها به کنار این بار سریال حاتمی کیا موضوع پیوند قلب را در پس زمینه دارد و به همین دلیل از سمت جامعه ی پزشکی هم زیر ذره بین قرار می گیرد. از حضور وزیر بهداشت? درمان و آموزش پزشکی سر تصویربرداری فیلم گرفته تا اعتراض و انتقاد پزشکان نسبت به عدم اگاهی فیلمساز با موضوع پیوند قلب. این عدم مطابقت اتفاق های فیلم بر واقعیت های پزشکی هم که اصلا مساله ی مهمی نیست. به قول فلینی بزرگ سخت می شود به منتقد سینما فهماند که زندگی واقعی جلوی دوربین قرار نگرفته است. موضوع دیگری که در زمان پخش فیلم توجه محافل پزشکی و سینمایی را جلب کرد تاثیر نامطلوب فیلم بر تمایل مردم به اهدای اعضا بود که تجربه نشان داده این قبیل تاثیرات زودگذرند. همه ی این حرف ها زده شد که در ابتدا حاشیه را از متن و ناخالصی را از خالصی جدا کنیم و نقد و نظری شایسته ی فیلم و فیلمساز ارائه کنیم.
اما این که چرا سریال «حلقه ی سبز» - حداقل آن قدر که پیش بینی می شد- مورد توجه افکار عمومی قرار نگرفت سوال مهمی است. شاید یکی از دلایل این مساله? فضای ماورایی این سریال بود. یادمان نرود که این سریال درست پس از ماه مبارک رمضان و تجربه ی ناموفق اغما روی آنتن رفت: گنه کرد در بلخ آهنگری? به شوشتر زدند گردن مسگری. این دلیل که یک دلیل فرامتنی است. اما دلیل مهم تر این است که در خط اصلی داستان در فیلمنامه غافلگیری و تعلیق که از عناصر مهم برای جذب مخاطب یک مجموعه ی داستانی آن هم برای رسانه ای مثل تلویزیون هستند وجود نداشت. به همه ی این ها اضافه کنید ریتم کند و کسالت بار سریال را. زور همه ی این ها وقتی بر جذابیت کمرنگ سریال می چربد? تماشاگر بالقوه ی سریال هدر می رود و نتیجه اش می شود پس زدن سریال از سمت مخاطب. همه ی این ها درست؟ اما این سریال همان قدر که ضعف دارد نقطه ی قوت هم دارد. درباره ی جذابیت های کمرنگ سریال گفتیم. «حلقه ی سبز» جذابیت هایش را مرهون بازی قدرتمند حمید فرخ نژاد? نحوه و لحن ادای دیالوگ هایش? شخصیت غلام و جنس دیالوگ های اوست. اما مگر همه ی این ها قدرت فیلمساز را در مقابل شخصیت های فیلمش نشان نمی دهد؟ بله? پشتوانه ی تکنیکی سریال از هدایت بازیگران و خلق شخصیت های باورپذیر گرفته تا دکوپاژ و میزانسن های قدرتمند? همه و همه سریال را از افتادن به ورطه ی سهل انگاری فیلمسازی برای تلویزیون نجات داده است. اما این اجزای قدرتمند نتوانسته اند ترکیب و کلیت فیلم را نجات بدهند و باعث رضایت مخاطبان گردند.
با همه ی این حرف ها حضور دورباره ی حاتمی کیا را در عرصه ی تلویزیون باید به فال نیک بگیریم و خوشحال باشیم که تلویزیون دارد روزهای خوبی را پشت سر می گذارد. همین که در تلویزیون کارهای سخیف و بی ارزش کم شوند خودش نعمت بزرگی است.
منبع: سینمای ما
مصطفی انصافی- به گمانم این جمله از استانیسلاوسکی است که «برای نیل به مقام شامخ هنرپیشگی باید مانند کودکان که به بازی خود ایمان دارند، به هنر خویش مومن بود». درست پنج شنبهی تلخ و شیرین پیش بود. اگر می دانستم قرار است فردایش خبر مرگش را بیاورند هرگز از بین آن همه فیلمی که دوستم از کیفش درآورد و گذاشت جلویم و گفت: «هر کدام را میخواهی بردار» بیلیاردباز را برنمیداشتم تا خودش فیلم را ببیند و بعد خودش برایم تعریف کند که پل نیومن بزرگ چه رازی در آن بازی گیرا و چشمان نافذش دارد که وقتی مینشینی به تماشای نقشش، ادی تنددست مطمئن می شوی که داری یکی از مومنانه ترین بازیهای تاریخ سینما را میبینی و باورش میکنی آنجا که به «بشکهی مینه سوتا» میگوید: «من بهترین بیلیاردباز دنیام... رودست ندارم... حتی اگه شکستم هم بدی باز رودست ندارم...» همیشه همینجور بود. در هماوردطلبی هم رودست نداشت. چه در بیلیاردباز که «بشکه» را مچاله کرد و وقتی از بشکه حرف می زنم بقیهی آنهایی که شکستشان داد جوجه بشکه هم محسوب نمی شوند، چه در لوک خوش دست که هرقدر از این یکی بشکه! کتک میخورد از رو نمیرفت و باز هم بلند میشد، یک توسری دیگر میخورد و باز میافتاد و البته یادم نرود شرط بندی سر خوردن پنجاه تا تخم مرغ را که چهره اش سر خوردن پنجاهمی دیدنی بود اما باز هم کم نیاورد و چه در بوچ کسیدی و ساندنس کید که پس از آن همه فرار مثل آدمهای سرخوش آن پشت نشسته و دارد ساندنس را متقاعد که بروند استرالیا و انگار نه انگار که چند هزار سرباز آن بیرون منتظرند که خونشان را بریزند. در نیش هم که فقط برای هیجان سناریوی مرگ خودش و رابرت ردفورد را نوشت و وقتی با هم بلند شدند و با خنده از آن زیرزمین کذایی بیرون رفتند کلی دست مریزاد بهش گفتیم، برایش دست زدیم و لذت بردیم از این که مرگ را هم دست انداختند و یاد آن لحظه در بیلیاردباز افتادیم که سیگار گوشهی لبش بود و از چارلی پرسید: «فکر میکنی امشب چقدر می برم؟... ده هزار تا... ده هزار تا می برم... کیه که ما رو شکست بده؟...» و باز هم برای هزارمین بار یادمان افتاد که الحق رودست ندارد. در رنگ پول، اما در همان زمان که دوربین مثل یک دختربچهی شاد و سرحال به این ور و آن ور سرک میکشید و میز بیلیارد را سیر می کرد و بالا و پایین میپرید یادمان افتاد که در زمان ساخت فیلم (1986) پل 61 سالی داشته. کمی تلخ شدیم و دلمان سوخت. اما هنوز چشمهای آبی محشرش همان قدر نافذ و جذاب بود و می دانم که نافذ و جذاب بودن چه صفتهای مزخرف و کمکاری هستند برای آن چشم ها و چهره و بازی درخشان. از بس شبیه مارلون براندو بود همیشه با او مقایسه می شد. اما خوشحالم که هرگز زیر سایهی سنگین او نماند. هرقدر هم کسی بخواهد ثابت کند مارلون براندوی اسطورهای- در فیلمهایی که در اوج بود- هنوز رقیب ندارد مطمئنم که پل نیومن کاری با این حرف ها ندارد و پس از خاموشی این بار در هیبت یک ستاره میدرخشد تا یادمان نرود چه لحظهها که با بردش عشق کردهایم و چه لحظهها با باختش غم خوردهایم. خدا رحمتش کند و نور به قبرش ببارد. من میخواهم یک بار دیگر با دیدنش سرخوش شوم. میخواهم بوچ کسیدی و ساندنس کید ببینم. پارسال در یکی از همین روزها بود که در یادداشتی که در نقد سریال اغما نوشتم کلی به این در و آن در زدم بلکه فیلم بتواند خودش را نجات دهد. اما نشد. همان جا نوشتم: بوچ و ساندنس در حال فرار از دست ماموران کلانتر بودند که به دره ای رسیدند. بوچ به محض دیدن دره گفت: «به بنبست برخوردیم!». من لعنتی اگر میدانستم یک سال بعد قرار است پل نیومن بزرگ بمیرد خرجش نمیکردم و می گذاشتم برای حالا که واقعا به بنبست برخوردیم. سینمای کلاسیک یکی از آخرین ستارگانش را از دست داد و این بدجوری دلمان را میسوزاند. ما که ولگردیم و کاری با این حرفها نداریم. میخواهیم سر این این کوچهی بنبست بایستیم و عشقبازی کنیم...
منبع: پایگاه خبری تحلیلی سینمای ما
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاه پرندهای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمیماند ...
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی است
که حضور انسان
آبادی است
احمد شاملو