روز عرفه که می آید
دل ما هم پر می زند اونجا
به کنار همان جبل الرحمه
که خدایا
اون مهمونت سرگردان شده
ولش کردی تو این دنیا به امون کی ؟
و دلم میگیرد
و غبطه میخورم به تمام آنهایی که امروز و فردا اونجایند
و یاد آن سید و سالار می افتم و این شعر که
ای صبا از من به اسماعیل قربانی بگو : زنده برگشتن ز تیغ یار شرط عشق نیست
بزودی سایت رو بروز می رسانم
از تمام دوستانی که سر زدند عذر می خواهم
پیشاپیش عید مبارک
بالاخره فکر کردیم راه باتمام رسید و ما حاجی شدیم ! هواپیما تو فرودگاه دمام عربستان نشست و ما همگی وارد سالن گمرک شدیم ، معمولاً انسان در بدو ورود به کشوری که تا حالا به اون مسافرت نکرده یه مقدار نگران و مضطرب از نحوه برخورد مامورین گمرک میباشد ، وارد یک سالن شدیم و حدود 4 تا صف تشکیل شد و هر صفی هم به جلوی یک مامور گمرک میرسید ، یه فرمهایی رو هم دادند که پر کنیم ، از اونجایی که ما مسافر کاروان رسمی نبودیم این موارد و نحوه پر کردن فرمها و سایر شرایط رو کسی بهمون نگفته بود اما تنها نکته ای که تاکید کردیم اینکه برای تجارت آمده ایم و بس ! بالاخره از گیت ورودی رد شدیم و مهر ورود به کشور عربستان تو پاسمون خورد ! آخیش ! فرودگاه دمام بزرگ ولی خلوت بود ، تو سالن اصلی یه خودرو کادیلاک زرد رنگ جدید رو بعنوان جایزه گذاشته بودند که روش همه اش عربی نوشته بود و یه کافی شاپ و رستوران داشت که همه چی رو دو برابر قیمت میداد ، یه نماز خونه تمیز پیدا کردیم و نماز مغرب و اعشا رو خوندیم و اومدیم بیرون و اونجا بود که من آقای خوش نویس کسی که ویزا رو برامون گرفته بود دیدم ، اتوبوسی منتظر ما بود که بعد حدود یک ساعت معطلی و جمع شدن سایر حجاج محترم که هنوز هیچکدام را نمیشناختیم اتوبوس ره افتاد ، راستش رو بخواهید من معمولاً به هر کشوری که بخواهم مسافرت کنم قبل از اون یه مقدار راجع به اون کشور و خصوصاً نقشه اون از تو اینترنت مطلب جمع میکنم و گاهاً حتی دنبال دوست تو چت روم ها میگردم اما این سری اونقدر کارها با عجله ردیف شد که من فرصت هیچکدوم از این کارها رو پیدا نکردم و تازه بعد از راه افتادن اتوبوس بود که فهمیدم حدود 14 ساعت راه داریم تا مدینه ، با نگاه کردن به نقشه متوجه میشویم از این ور عربستان باید میرفتیم اونور عربستان ، شاید تو شرایط معمولی 14 ساعت راه خیلی سخت باشد اما در اون شرایط هر لحظه اش عزیز بود و سعی میکردی با هر نفست هوای بیشتری از سرزمین وحی رو تو سینه هات بدی ،کم کم داشتیم چهره های همسفر ها رو می دیدیم و با اون آشنا می شدیم ، حدود یک ساعت بعد اتوبوس تو یک پمپ بنزین توقف کرد ، پمپ بنزین های اونجا خیلی بزرگ است و رستوران و تعمیرگاه و اینطور چیزها هم داره ، شام هم جاتون خالی برای اولین بار جوجه طبخ اعراب رو خوردیم ، جوجه رو پهن می کنند لای توری و توری رو میزارند روی منقل ، واسه هر نفر هم یک جوجه کامل ، شام خوردیم و بعد حرکت تا نماز صبح خبری نبود و بعد از اون بود که تازه بیرون دیده می شد ، جاده ای که توش حرکت می کردیم اتوبانی بود 3 لاینه ( هر سمت ) دو طرف اتوبان هم به ارتفاع یک متر سیم خاردار کشیده شده بود و تا چشم کار میکرد بیابون بود ، تو راه آقای خوشنویس صحبت کرد و اولش ما فکر می کردیم ایشون داره از روی نوشته میخونه و بعد دقت کردیم و دیدیم اینجوری نیست و ایشون ماشا... از روحانیون مسلط تر بر سخنرانی بود و بالاخره در شروع سفر مطالبی رو در فواید حج ، قداست سرزمین وحی و ثواب خدمت به زائرین خانه خدا فرمودند و حاج آقا دربندی روحانی کاروان رو هم معرفی کردند ، یادم رفت بگم که مسعود تو فرودگاه دمام با حاج آقا خوشنویس صحبت کرده بود که ما از رفتن به کاروان فدک ( قرار بود مدینه ملحق بشیم به اون کاروان ) منصرف شده ایم و با شما هستیم ( آخر مسعود و حاجی تو تهران همسایه دیوار بدیوار هم بودند ) و ایشون هم گفته بود که من مدینه هتل رزرو کرده ام در خدمتتون هستم ، نزدیک داشتیم می شدیم به ظهر که زمزمه پیچید که تا مدینه راهی نمانده ، یاد ورود به شهر کربلا افتادم که اشک ریزان در انتظار دیدین گنبد حضرت ابوالفضل که می گفتند از سمتی که ما وارد می شویم اول دیده می شود می گشتم ، دوباره همون حس غریب و انتظار و التهاب اومد سراغم ، پس کجاست اون گنبد سبز رنگ ، کجاست شهر نبی گرامی ، نبی مهر و محبت و رحمت ؟ غربت آقا رسول ا... ، غربت بقیع ، غربت علی ، حزن و اندوه اهل بیت
ای سی رکوردر هم همراهم بود و پخش میکرد :
بنده عشقم و آزادم ، دل به ولای علی دادم
در محشر به خدا شادم ، یا مولا مددی کن
دلم هوای مدینه را کرده
مدینه ما را به گریه آورده
کبوتر جانم میان هر کوچه
ز پی غریب مدینه می گردد
علی علی مولا علی علی مولا علی علی مولا علی
بمحض رسیدن به هتل که حدوداً یک کیلومتر با حرم فاصله داشت و تو شارع ملک عبدالعزیز بود هدایت شدیم به طبقه دوم و تا رسیدیم دیدیم یک عده از همشهری های زرنگ ! اتاقهای آفتابی و خوب رو گرفته اند و من و مسعود و بهروز به یک اتاق بدون نور با یک پنجره کوچک رفتیم که تو اون اتاق کلاً 8 نفر بودیم ( درجه یک فرست کلاس ) بدی این جور ساکن شدن این است که چون آدم همسفرها رو نمیشناسه اولش سخته اما اگر با رفقا باشی 20 نفر هم کم است . حاج آقا خوشنویس هم از همه با آب میوه رانی استقبال کرد و بعدش هم چای و یک دوش و برای نماز ظهر راه افتادیم پیاده بسوی حرم رسول ا... ، چند روزی است برای نوشتن این خطوط با خودم دارم کلنجار میرم ، تا حواسم جمع میشه و دلم باهام راه میاد اینترنت قطع است و تا اینترنت وصل است دلم رضا نمیده بنویسم ، تا اینجا نوشتم از مشهد تا مدینه اما از اینجا ببعد رو نمیتونم میتونم بنویسم یا نه ، آیا میتونم حق مطلب رو ادا کنم ، نکنه خدای نکرده مدیون رسول ا... بشم ، برای ورود به مدینه و زیارت قبر رسول تنها آنچه که در کنار منبرها فرا گرفته ایم ( اگر پای منبر نشسته باشیم ! ) کفایت نمیکند ، برای آنکه بدانیم رسول الله این رسول مهر و محبت و دوستی چه رنج ها برای استواری اسلام و کلمه لا اله الا الله کشید باید مطالعه کرد ، برای ادای حق رسول الله باید با شناخت و آگاهی از این بزرگوار قدم به خاک مدینه گذاشت . علی رغم اینکه نویسنده کتاب محمد پیامبری که از نو باید شناخت آقای گئورگیو رو دقیقاً نمیشناسم ولی کتاب ترجمه ذبیح اله منصوری است و بدور از تعریف هایی که نویسنده از سه ملعون کرده بخوبی تلاش رسول حق و خانواده و همراهانش را به تحریر در آورده است . ............ آب گرم کن های عربستان برقی است و یه نفر که رفت حمام باید معطل بشی تا آب دوباره گرم بشه ، بهر صورت با آب ولرم غسلی کردیم و با پاهایی لرزان بسوی حرم راه افتادیم ، دلم نمیاد به حرم برسم پس هی حاشیه میروم ، چند نکته مهم در مورد اعراب و مدینه : ماشین ها اکثراً توپ ، رد شدن از خیابان یعنی خداحافظی با زندگی چون بدون ملاحظه زیرت میکنند ، هزینه تاکسی از هتل تا حرم 5 ریال ، ایام شلوغ 10 ریال به بالا ، شهر مرتباً در حال ساخت و ساز و ضمناً پاک شدن از آثار اهل بیت ، ........ پیاده اومدیم تا از محل ساخت یه پل زیر گذر گذشتیم و رسیدیم به بقیع ...... مادر ، مادر ، کاش بودم و من جای تو کتک میخوردم ، مادر جان مادر کجای این شهر غریب و شلوغ جای گرفته ای ، مادر جان ، گریه امانم نمیدهد و سر به دیوار سنگ گرانیتی بقیع دارم و عقده های سالیان سال دربدری رو دارم های های میگریم ، مادر مادر جان میدونی که تو این دنیا غریب و تنهام ، اومدم اینجا جای قدم های تو و علی و پدر گرامی ات را ببوسم شاید بمن نیز نظری نمایید
می گوید : « خودت گفتی یه شب خواب دیدی تو و مونس رفته اید توی دشت و اون جا صدای خدا رو شنیده اید که گفته بود دنبال چه می گردید ؟ و تو گفته بودی دنبال تو می گردیم . بعد اون صدا گفته بود برای پیدا کردن من که نمی خواد این همه راه بیایید تو ی بیابان . گفته بود من توی سفره خالی شما هستم . توی چروک های صورت عزیز . توی سرفه های مادربزرگ . توی شیارهای پیشونی پدربزرگ . توی ناله های زنی که داره وضع حمل می کند. توی پینه های آدم های بدبخت و فقیر . توی آرزوهای دخترهای فقیر دم بخت که دوست دارند کسی با اسب سفید بالدار بیاد و اون ها رو از نکبت فقری که توش گیر کرده اند نجات بده . توی عینک ته استکانی پدران نا امیدی که با جیب خالی بچه ی مریضشون رو از این دکتر به اون دکتر می برند .توی دل دو تا پسر بچه ی دبستانی که سر یک مداد پاک کن توی خیابون با هم دعواشون میشه ....توی فکرهای اون فیلسوف بیچاره که می خواد من رو ثابت کنه اما نمی تونه ..... توی چشم های سرخ شده ی کسی که به ناحق سیلی می خوره اما خجالت می کشه گریه کنه .... توی زبان طفل شش ماه ای که از تشنگی خشک شده بود و به جای سیراب کردنش تیر به گلوش زدند ... توی خوشحالی شب عید بچه ها .... توی صداقت .توی پاکی .توی توبه های مکرری که دائم شکسته میشن .... توی نماز علی . توی اشک های علی .توی غم های علی . .........................................................
از : کتاب روی ماه خداوند را ببوس نوشته مصطفی مستور برگزیده جشنواره قلم زرین 1381