به رهی دیدم برگ خزان پژمرده ز بیداد زمان از شاخه جدا بود
چو ز گلشن رو کرده نهان در رهگذرش باد خزان چون پیک بلا بود
ای برگ ستم دیده ی پاییزی
آخر تو ز گلشن زچه بگریزی
روزی تو هم آغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق شیدا دلدادهی رسوا گویمت چرا فسرده ام
در گل نه صفایی باشد نه وفایی جز ستم ز وی نبرده ام
آه بار غمش در دل بنشاندم در ره او من جان بفشاندم
تا شد نوگل گلشن و زیب چمن
رفت آن گل من از دست با خار و خسی پیوست
من ماندم و صد بار ستم وین پیکر بی جان
ای تازه گل گلشن پژمرده شوی چون من هر برگ تو افتد به رهی
پژمرده و لرزان
بیژن ترقی- مایه: اصفهان